وقت انتخاب رسیده؛ باید بین موهای سرم و شنا کردن، انتخاب کنم. اگر بخواهم موها را نگه دارم کلر استخر پروسه درمان را مختل میکند. اگر هم بخواهم شنا کنم باید بشوم شناگر کچل و بدون ابرو و مژهای که احتمالا سوژه همه آدمهای توی استخر میشوم برای زل زدن و نگاه کردن. نمیدانم کدامش برایم مهمتر است و اصلا چه تضمینی است که هم موها سرجایشان بمانند و هم توان شناگریم. به هر کدام که فکر میکنم برایم مهم است. ناخودآگاه میگویم:«شنا به جانم بسته است و موها هم» و ناگهان یادم میافتد که از دست رفتن هرکدام از اینها، برای زنده نگه داشتم همان «جان» است و واقعا چه فرقی میکند کدام را انتخاب و قربانی کنم. انگار ایستادهام سر قتلگاه دو عزیز و باید برای پرتاب نشدن توی دره، یکی را بندازم پایین. قدرت انتخابی ندارم. کمک میگیرم از آدمهای اطراف؛ پدرم معتقد است هیچکدام اینها موضوع اصلی نیست و فرعیات است. مادرم اما میداند که چقدر به موها وابستهام و شنا کردن چطور در سختیها بهدادم رسیده، اما راه میانبر میگذارد جلوی پایم که یادت باشد «کرونا» هست و استخرها فعلا تعطیل. اصل قصه برایم حل نشدنی است هنوز. همه میگویند من آدم قوی هستم و بیراه هم نمیگویند. کم سختی نکشیدم توی همین ۳۶ سال و همیشه توی همه سختیها، راه و روزنه فرارم همین موها بوده و شنا. هرجا زمانه سخت گرفته، دستی به موها کشیدم و تغییری دادم و بعد توی خلوت خودم با آب، زمزمه کردم که تاب بیاور، آوردهام. قدرتم را از همینها گرفتم و حالا میترسم با قربانی کردن هرکدام، دیگر آن آدم قوی همیشگی نباشم. برای لحظههایی فکر میکنم که لوس شدم و دارم زیادی وسواس به خرج میدهم. به خودم میگویم روحیه چه ربطی به مو و چهارتا دست و پا زدن توی آب دارد؟! اما وقتی به تصویر بدون موی خودم توی آیینه فکر میکنم یا شرحه شرحه شدن روحم برای آن لحظه معلق و بیوزنی توی آب در وقت سختی زندگی، باز پایم سست میشود و نمیتوانم تصمیم بگیریم.
جمله کلیشهای هست که میگوید:«سرطان بهجز درد هزینه دارد». اینروزها زیاد به این جمله فکر میکنم و راستش بیشتر از همیشه تبلیغاتی بودنش، توی ذوقم میزند. نه اینکه درد نباشد یا هزینهها به چشم نیاید نه، اما به من باشد میگویم از همه اینها مهمترین سرطان «دوراهی»هایی دارد که هزاربار بدتر از آن درد و زخم جراحی یا هزینهای که درگیرش میشوی روحت را آرام آرام میخراشد. اصلا انگار آن توده اولیه فقط توی تنت نیست که شکل پیدا میکند و اصل جانش، در روح و روان تو نقش میبنند. آنجا که از پیدایشش خبردار میشوی، دوراهی اول را میسازد که جدی بگیرم یا نه. بعد که خودش را به تو معرفی میکند دوراهی انتخاب پزشک و پروسه درمان و بعدتر هم دوراهی مثل همین دوراهی حالای من. گفتنش راحت است، نوشتنش هم. اما در واقعیت تمام آن لحظههای مردد انتخاب، شبیه مبارزه نفسگیر با غول وحشتناکی است که ناغافل وسط زندگیات سبز شده و مدام مجبورت میکند بجنگی و پیش بروی و باز بجنگی و پیش بروی و در هرکدام از این جنگها تکهای از خود سابقت را جا بگذاری و در خوشبینانهترین حالت ممکن، دلخوش کنی به روز آخر و مرحله آخری که دکتر میگوید فعلا همهچیز تمام شده و میتوانی نفس راحت بکشی.
حالا اینجا که من ایستادهام، پای دره نمیدانم چندم این مبارزه سخت، هنوز خیلی راه است تا آن روز خوب و خوشبخت و همین است که نمیدانم باید چه چیزی را قربانی کنم و چه چیز را دودستی بچسبم تا از دست ندهم. تا همینجا مبارزه سخت و نفسگیری داشتم اما این یکی از بدترین «دوراهی»هایی است که بالاسرش ایستادهام و امیدوارم آخرین شوخی باشد که سرطان با من و زندگیم دارد و آرام آرام، فرمانش را به سمت خروج از زندگیام بچرخاند.