نازنین متین‌ نیا
نازنین متین‌ نیا
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

روایت هفتم؛ هلی‌کوپتر نجات

سری

صبح به صبح زنگ می‌زنم بیمارستان «کسری» و به خانم منشی پشت خط خسته نباشید می‌گویم و می‌خواهم که وصلم کند به پاتولوژی. خانم پاتولوژی اسمم را می‌پرسد بعد از چند دقیقه مکث، می‌گوید هنوز نتیجه آماده نیست. ده روز موعدشان گذشته همچنان جوابی برای من نیست. از ده روز پیش تا الان کرونا شهر به شهر را گرفته، شهرهای زیادی قرنطینه شدند، مردم ریختند توی جاده هراز و شمال، چند نفر مردند و چند نفر از کرونا نجات پیدا کردند، می‌گویند داروی «تامی فلو» سخت پیدا می‌شود و اگر باشد هم ۸۰۰ هزارتومان در بازار آزاد قیمت دارد و هزار و یک اتفاق دیگر که برای من خبر به حساب می‌آیند و خبر برای من یعنی کسب و کار و تحریریه. اما ده روز است که افتاده‌ام کنج خانه و حتی نمی‌دانم شکل شهر چه‌جوری شده. تعجب می‌کنم وقتی دوستم می‌گوید آقای سوپرمارکتی، هر جنسی که می‌فروشد را یک‌دور ضدعفونی می‌کند و بعد می‌دهد دست مشتری. کافه پاتوقم فقط بعدازظهرها باز می‌شود و کافه‌دار محبوبم فقط مشتری‌های آشنا را راه می‌دهد و هر بار نه‌تنها و میز و صندلی‌ها را ضدعفونی می‌کند که حتی به مشتری‌ها اجازه تردد اضافه در کافه را نمی‌دهد و می‌خواهد با زحمت و زور، خودش و کسب و کارش را زنده نگه دارد. ده روز است که همه این اتفاق‌ها در جهانی بیرون از اتاقی که من هستم رخ داده و من، هیچ تصویر و تصوری از آن ندارم. نمی‌دانم تحریریه در روزهای کرونا چه شکلی دارد، جنس شوخی بچه‌ها را بلد نیستم و حتی نمی‌دانم دست‌فرمان خبری چیست و خبرها را چطور باید کار کرد. دلم می‌خواهد بدانم زباله‌گردهای سرکوچه روزنامه هنوز سرکار هستند یا نه. می‌خواهم بدانم آن رستوران کبابی که دودکش آشپزخانه‌اش توی کوچه ما بود و هر روز عصر بوی کباب می‌انداخت توی تحریریه ما، هنوز شلوغ است یا نه. من باید توی شهر بگردم و بچرخم و رفتار آدم‌ها را به چشم خودم ببینم و تصویرها را ثبت کنم. یک عمر کارم همین بوده و سال‌هاست رصد آدم‌ها و واکنش‌شان به اخبار و وقایع، تنها خوراک و منبع اصلی کار و حرفه‌ای که عاشقش هستم.

اما من از هیچ‌کدام این‌ها خبر ندارم و مطمئنم جزییات بسیار مهم‌تری هست که نمی‌دانم و خبر ندارم و احتمالا هیچوقت خبردار هم نمی‌شوم، چون ده روز است مانده‌ام توی خانه و تنها ارتباط زنده‌ام با جهان بیرون، ملاقاتی‌هایی هستند که با ترس و لرز می‌آیند و در دورترین فاصله ممکن به من می‌نشینند و کمی حرف می‌زنند و صدبار همه‌جا را ضدعفونی می‌کنند و صدو ده بار تذکر می‌دهند که چرا جدی نمی‌گیرند و بعد می‌روند تا من بمانم و هزار و یک تصویر و ندانسته از این روزها. احساس تک‌افتادگی و غربت، حس غالب این‌روزهایم شده. فکر می‌کنم توی جزیره تک افتاده‌ای هستم و صبح به صبح زنگ می‌زنم بیمارستان کسری تا شاید دکتر پاتولوژیست مرحمت کرده باشد و من‌را، به معنای دقیق‌تر آن توده و سه لنف من‌را، دیده باشد و بشود هلی‌کوپتر نجاتم از جزیره. اما دکتر هم شبیه خلبان حواس‌پرت توی هلی‌کوپتر دست تکان دادن و بالا و پریدنم را نمی‌بیند و جواب آماده نمی‌شود و من تا صبح روز بعد باید خودم را سرگرم کنم. سرگرم چه؟! دیگر این را هم نمی‌دانم. فقط می‌دانم بیشتر از هر آدم دیگری حواسم را داده‌ام به گذشت روزها و‌نزدیک شدن به عید و احتمال از دست دادن شیمی‌درمانی در این‌طرف سال. دل‌مشغولی که مضطربم می‌کند و مدام باعث می‌شود از خودم بپرسم چند نفر شبیه به من توی این اضطراب و تعلیق دست و پا می‌زنند؟ این چه سیستم درمانی است که خودش یکی از بدترین عامل‌ها برای ایجاد اضطرابی است که می‌گویند برای بیمارهایی شبیه من بسیار خطرناک است؟ و اصلا این‌هایی که من می‌گذرانم بیشتر خطر دارند تا آن کرونای لعنتی که از ترسش این‌طور خانه‌نشین شده‌ان و دور از همه‌چیز؟

این‌ها مدام توی سرم می‌چرخد تا شب شود و قرص‌ها کمکم کنند تا بخوابم و خواب ببینم بیرون از این اتاق توی شهر می‌چرخم و احتمالات زندگیم، شبیه احتمالات زندگی یک آدم معمولی است و آن هلی‌کوپتر لعنتی نجات، من را دیده و طنابی انداخته تا آویزان شوم و بالا بروم و نجات پیدا کنم.

سرطانبیمارستان کسریپاتولوژیستشیمی درمانینازنین متین نیا
روزنامه‌نگار روزنامه اعتماد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید