
از همه کتابخانه، غزلیات سعدی را برمیدارم و مجموعه حسین منزوی را. آمدهام خانه خودم تا باروبندیل شیمیدرمانی جمع کنم و تنها چیزی که به ذهنم میرسد لازم دارم همین دو کتاب است. میگویند قرار است کلافه باشم و بیقرار. میگویند بیاشتها میشوم و ممکن است نور اذیتم کند و درد بدن بهجایی برسد که حتی نتوانم بخوابم. چیزهای زیادی دیگری هم میگویند. هرکس از اطرفیانم که چنین تجربهای داشته، یا ندارد اما همپای سرطانی کسی بوده، سعی میکند چیزی بگوید که برای من مفید باشد و به کارم بیاید. سعی میکنند با حرفها آرامم کنند یا دلداری بدهند که موی کوتاه مد شده و شوخی کنند که «الان کچلی روی بورس است». من همه اینها را میشنوم و اعتراف کنم هیچکدامشان را به خاطر نمیسپرم. عذاب وجدان هم میگیرم که چرا انقدر لجباز شدهام و چرا نمیخواهم بدانم که چه میشود و چطور میشود. چون اینها دیگر مهم نیست. فکر میکنم شبیه آدمی هستم که توی جاده و وسط بوران، پنچر کردم و حالا دیگر مهم نیست چقدر سرد یا سختم میشود که از ماشین پیاده شوم و توی برف پنچری بگیرم و خودم را نجات دهم. وقتی پای جان وسط باشد چه اهمیتی دارد ناخنهایم از سرمازدگی بیفتد یا چه میدانم توی ریههایم یخ ببند؟!
ابعاد اتفاق خودش آرام آرام خودش را نشان میدهد و چه اهمیتی دارد که پیش پیش به ناخن یخزده و نفس بریده فکر کنم؟!
از اول هم همین بودم. همان روز اولی که توی توییتر نوشتم چه شده، دوستانم شروع کردند به معرفی آدمهایی که از سرطان گذشتند. میگفتند بخوان و بدان، اما من میدانستم که سراغ هیچکدام آنها نمیروم و چشم بسته، شیرجه میزنم توی دریای مواجی که هیچ نمیشناسمش و فقط، به خودم و حسهای غریزی اطمینان میکنم که ۳۶ سال با من و در من بودند و خب، تا اینجا نشان دادند که بهترین کمک کننده روزهای سختم هستند. من نه میدانم که چرا به اینجا رسیدم و نه دلم میخواهد بدانم که بعد از این چطور دورهای شیمی درمانی میگذرند و چه میشوند و چه سختیهایی دارند. من فقط میخواهم توی این مسیر چشمهایم را ببندم و اجازه دهم، همان حس غریزی که لحظه اول هشدار داد و تا اینجا بهدادم رسیده، دستهایم را بگیرد و از این مرحله هم بیرون بکشد. نه توصیهای لازم دارم و نه حرفی. فکر میکنم مواجهه آدمها با هرچیزی توی این زندگی باید شبیه خود زندگیشان باشد و حالا چه فرقی میکند که این مواجه گاز زدن یک سیب قرمز باشد یا جنگیدن با بیماری مثل سرطان. مهم این است که به همان اندازه ما، تعریف شخصی خود را از عطر و طعم سیب قرمز داریم، روایت خودمان از ماجرایی مثل جنگیدن با سرطان را داشته باشیم.
برای همین است که تا صبح فردا صبر میکنم و اجازه میدهم دارو حل شده توی سرم، آرام آرام توی رگهایم تزریق شود و ببینم و بفهمم، شیمی درمانی چه رنگ و طعمی به زندگی من میآورد و وقتی روز سوم تمام شد، از من قبلی چه میماند و آن من تازه چه تصویری دارد. شاید برای همین است که از تمام زندگی گذشته، غزل سعدی و عاشقانههای منزوی را با خودم به مطب دکتر میبرم تا در تمام آن لحظات حل شدن دارو در رگهایم مطمئن باشم، همهچیز در جهانم سرجای خودش است و بهتر است که شعر بخوانم و به بعدش فکر نکنم.