سلام خب امروز روز هجدهم هست، من اين كار را ديروز انجام دادم فقط يادم رفت كه بيام و بنويسم ?،
خب روز هجدهم: Look for Signs
گفته كه براي امروز ببين دنيا چه نشونه هايي برات مي فرسته، بعدم يك لينك داده از هفت تا نشونه اي كه مي گه مي تونه وجود داشته باشه الان لينك اش را مي گذارم.
خيلي جالب بود خوندن اش آخه اولين نشونه اي كه نوشته بود اين بود رابطه هاتون به پايان مي رسه، منم يهو ياد اون خبري شنيدم كه دوست پسر سابقم ازدواج كرده بود افتادم، چون دقيقا اون لحظه اي بود كه به نظر من كلا پرنده اون رابطه توي ذهنم بسته بسته شد?، نوشته بود كه اين نشون مي ده داره توي زندگيتون فضا براي آدم هاي جديد باز ميشه ♥️?، يكي از نشونه هاي ديگه هم كه خيلي به چشمم اومد ديروز اين بود كه يه آقايي دست اش يك دسته گل قرمز بزرگ بود، داشت توي خيابون راه مي رفت.. كلا اگه حوصلتون شد بريد بخونيد اين ليست نشونه ها يي كه سايته گفته خيلي جالب بود، اها يك كليپ هم ديدم روي رابطه ها كه اونم خيلي قشنگ بود داشت مي گفت شما به هيچ وجه مسئول خوشحال كردن يك نفر ديگه نيستين و اصلا تمي تونيد اين كار را كنيد، مي تونيد يكي را بخندونيد ولي هر كس خودش مسئول خوش حال كردن خودش هست، ازدواج ( كلا رابطه عاشقانه ) هم اينه كه تو بخواي خوش حالي هات را با يك نفر ديگه تقسيم كني نه اين كه وظيفه اون باشه كه تو رو خوشحال كنه يا بر عكس، خيلي روم تاثير گذاشت و دوست داشتم?♥️. خب اين از كار ديروز ...
دو تا اتفاق حيلي جالب هم افتاد كه براتون تعريف مي كنم الان، اول اين كه من وقتي توي ليسانس بودم يك پسره بود كه من را خيلي دوست داشت يك كلاسي با اين داشتم، بعد يه روز همون موقع ها مياد به من مي گه كه مي شه با هم بيرون بريم و اينا، مي خواست باهام قرار بگذاره ولي من اون موقع دوست پسر داشتم ( همين كه مي گم الان ازدواج كرده)، وقتي براي دوست پسرم تعريف كردم اون بهش زنگ زد و كلي باهاش بد حرف زد كه تو بي جا كردي مي خواستي قرار بگذاري و اين چيزا ?? و اين ماجرا مربوط ميشه به كلي وقت پيش و من هم ديگه هيچ وقت اون بنده خدا رو نديدم .... تا اين كه يه مدت پيش يك نفر توي اينستا بهم پيام داد گفت من رو يادت مياد، گفتم شما؟، گفت من هموني بودم كه خيلي ازت خوشش مي اومد ولي يك نفر بهم نگ زد و اونجوري بأهام حرف زد( يعني فك كنم ٥ سال اينا حداقل از اون ماجرا مي گذره هااا ... بعد كلي وقت و يك نكته ديگه من اينستاگرامم پيج اش پابليك هست براي همين خب همه مي تونن پست هام و اينا رو ببينن)
خلاصه منم ازش عذرخواهي كردم گفتم من اون موقع خيلي بچه بودم راه حل بهتري به نظرم نمي رسيد اميدوارم كه خيلي تاثير منفي روي شما نگذاشته باشه و دختري را هم كه دوست داري يه روز پيدا كني ... ديگه گذشت اينم منو فالو مي كرد تا ديروز، كه برام يك ويديو فرستاد توي اينستا، و خب من يكم ديروز هنوز ناراحت بودم ديگه از ماجرا اين كه دوست پسر سابقم ازدواج كرده بود اينا، بعد اين ويديو خيلي به دلم نشست راجب اين بود كه خيلي دنيا را جدي نگيريد و اينا، خيلي روم تاثير گذاشت و حالم را بهتر كرد، بهش گفتم اين چيزي كه براي من فرستادي مثل نشونه مي مؤنه آخه من بابت يك ماجراني ناراحت بودم اين دقيقا حالم را خيلي بهتر كرد، گفت چه جالب چون وقتي داشتم مي ديدم اش ياد شما افتادم ( فكر كن خيلي اتفاق قشنگي بود چون دقيقا يكي از چيزهايي توي قانون جذب هست و قبلا شنيده بودم دقيقا اينه كلي آدم به فكرت مي افتن و يك جوري كمك ات مي خوان كنن) بعد گفت ميشه با هم دوست باشيم و گاهي با هم تبادل نظر كنيم، منم گفتم اره حتما، ( توي پرانتز اين بنده خدا الان اصلا إيران نيست، مهاجرت كرده). خلاصه اين اولين داستان جالب بود
حالا داستان دوم ?
يادتونه گفتم از يك نفر خوش مياد ولي هدف هامون با هم يكي نيست واينا،... خب علت اين كه گفتم هدف هامون يكي نيست اينه كه من مي خوام از إيران برم ولي اون گفت كه من نمي تونم برم بايد پيش خانوادم بمونم و اينا منم بخاطر همين ديگه باهاش قرار نگذاشتم گفتم بهتره همين جا رابطه مون را تموم كنيم، اما متاسفانه ما دوتامون محل كارمون يك جا هست و براي همين با وجود اين كه رابطه امون تموم شد مدام مي ديدمش اما ديگه اوكي شده بودم، تا اين كه گفتم چند روز پيش ها دوستاش را آورده بود داشت با يك دختر ديگه حرف مي زد و اينا منم عصباني شدم گفتم ديگه اونجا نميرم،( توي روزهاي قبلي نوشتم) از اون روز من رفتم يك قسمت ديگه ولي خب مجبور بودم هنوز هم گاهي برگردم اونجا، يك روز كه برگشته بودم توي اتاقمون اونم اونجا بود، من با يك نفر ديگه قرار داشتم مي خواستم كمكم كنه كه زبان را چطور اوكي كنم و آماده امتحان بشم و اينا، و اون گفت كه من مي تونم بهت برنامه هفتگي بدم كه هر روز بخوني و براي امتحان آماده بشي، اينم شنيد گفت منم مي خوام توي گروه عضو بشم و اينا ?، من فكر كردم داره همين طوري مي گه و اينا تا ديشب كه مبحث ها رو اون بنده خدا مشخص كرد، اينم برگشت گفت خب من برم كتاب ها رو بخرم و از فردا شروع كنم به خوندن.???... خيلي كارهاش عجيبه، با اين كه من مي دونم چقدر كار داره ولي بازم عضو گروه زبان شده تا براي امتحان زبان آماده بشه در سه ماه آينده واقعا عجيب نيست ... امتحاني كه من مي خوام بدم تا بتونم برم ?♥️
ولي يعني اون آخرين بار كه ديدين چي شد من به خودم قول دادم كه نشينم هيچ كدوم از اينا رو توي ذهنم تجزيه و تحليل كنم، فقط در همين حد كه هستن، آخه واقعا الان از نظر فيزيكي و جسمي خيلي حال خوبي دارم، خيلي خوش حال ترم و آرامش ام بيشتر هست، دلم مي خواد فقط از هر روزم كلي لذت ببرم و براي هدف هام تلاش كنم ?