در ماشین نشسته بودم(وسط ترافیک طاقت فرسا)و طبق معمول به دنبال یک سرنشین سرخوش و یا حداقل نسبتا شاد می گشتم.
اکثر مواقع در این حرکت ذهنی ناموفق هستم اما فکر کنم این بار فرق داشت،راننده ی کناری که مرد حدودا پنجاه ساله ای بود که رنگ مشکی پرکلاغی پررنگی روی موهایش که تا سرشانه هایش می رسید زده شده بود؛روی فرمان با ریتم موسیقی بعد از نسترنی که از ضبط درحال پخش بود ضرب گرفته بود.
از چهره اش مشخص بودتمام پارک های شهر را مثل کف دستش می شناسد و با موتوری ها هم رابطه ی خوب و نزدیکی دارد!
احتمالا این عملیاتم هم ناموفق باشد،چون من دنبال انسان شاد طبیعی هستم،اما نتیجه ی این مشاهده به من ثابت کرد ایرانی شاد پیدا نمی شود مگر اینکه روی دراگ باشید؛البته یک ایرانی شاد دیگر هم هست که روی نوار کاست ها و سی دی های حاوی آهنگ های شهرام شب پره،لیلا فروهر و فرشید امین و...نوشته شده اما از وقتی کاست و سی دی از رونق افتاد این دسته از ایرانی شاد هم به انقراض رسید...
زندگی در اینجا یعنی اره ماهی بودن در دریای بی درخت،مثل پادری در روزی بارانی،اینجا جوانانش می روند و نمی رسند مثل نهنگی که سعی دارد دریا را از تنش بتکاند،اینجا همه به دنبال خوشبختی می گردند،مثل انتظار کشی در فرودگاه و تحمل مردانی که با نام خدا و حق حرف های گرمابخش می زنند اما برای آدم برفی!...
همه ی اینها توهمات و تلقینات کاذب است،برای مثال همین بیخوابی هایی که قرص آورند و خواب های قرص آورتر؛همه ی اینها توهمات ماست عزیزان من،همه ی ما نیاز به مراجعه به تراپیست داریم.