ای محبوب دل و دلسوزیهای بیپایان،
میدانم که قلم از نوشتن بسیاری از حرفهای درون دل عاجز است، اما وقتی که دل در بند عشق تو باشد، زبان باز میشود به دردهایی که با هیچ کلمهای نمیتوان بهدرستی از آنها سخن گفت. امروز دوباره قلم را برداشتم تا از احوالات دل خود بنویسم، دلی که هر لحظه به یاد تو میتپد، اما دچار سکوتهای سنگین و سردیهایی است که از تو به دلش رسیده است.
سخت است برایم که در کلمات خود بنویسم، اما چه میشود کرد که در دل چیزی بیشتر از این نمیخواهم جز درک شدن، حتی اگر تو دلی به غیر از دل من داری. یادت هست که چگونه در لحظات شیرین کنار هم بودیم؟ لحظاتی که تو دستانم را در دستان خود گرفتی و در چشمانم، زندگی را دیدی؟ اما امروز، دیگر از آن روزها چیزی نمیبینم جز سکوت و فاصلههایی که میان ما افتادهاند.
چه بگویم که در دلم چه غوغایی است؟ گاهی فکر میکنم شاید این فاصلهها، این سردیها که از جانب تو میبینم، حاصل بیتوجهی من است، اما هرچه فکر میکنم، باز میبینم که من تمام وجودم را به تو دادهام، حتی اگر اشتباهاتی کرده باشم که باری بر دوش تو انداخته باشد.
عزیزم، من تو را در تمام آن لحظات سردی که میان ماست، هنوز دوست دارم. باور کن که قلبم در میان این شبهای تاریک، هنوز در انتظار بازگشتی است که گویی هیچگاه نمیآید. تو که میدانی چقدر سخت است که به کسی که تمام دلت را به او دادهای، از سردیهایش رنج ببری. چرا اینگونه با من رفتار میکنی؟ مگر نه اینکه قلب من هم در همین روزها، به خاطر تو به شدت میسوزد؟
اگر هنوز در دل من جایی برای شکایت است، از بیتفاوتیهایت است. از آن زمانهایی که کلماتت سرد شد، از آن لحظاتی که من در تاریکیهایم به دنبال نوری از سوی تو بودم و نتواستم پیدا کنم.
و حالا، تنها یک خواهش از تو دارم. خواهشی ساده و در عین حال بزرگ. خواهش دارم که به من نشان دهی که هنوز برای تو ارزش دارم. نشان دهی که هنوز چیزی در دل تو نسبت به من باقی مانده است. چرا که گاهی فکر میکنم که در دنیای تو دیگر جایی برای من وجود ندارد.
من این نامه را مینویسم تا بگویم که در کجای دلم ایستادهای. حتی اگر همهی لحظات تلخ بین ما تکرار شوند، باز هم قلبم برای تو میزند. امیدوارم روزی برسد که دوباره بتوانم در کنار تو، آرامش را احساس کنم.
تارا افخم الشعرا
*از بدترین نوشته هاست،و اگر دِین و دلیل قلبی ای نداشتم هرگز منتشرش نمیکردم.تحمل کنید عمهتونو بچه ها.
