از آنجایی که، اکثر خاطرات عروسیِ فامیل و آشنایان ما، در بجنورد زادگاه مادری مان اتفاق افتاده است.
یه خاطره ای هنو یادمه مِدانم الآن بگم که شاید ، از یاد بکنم.
چند سال پیش، دقیق یادمه که مراسم عروسی پسر عمه ننه ام بود که ما هم دعوت کده بودن و رفتیم قلعه طایفه مادری مان . او روز عروسی انقدر همه خندیدن و مسخره بازی مِکردن که از خنده زیاد مِخواستن پاش پاش بشنا.
به یادمه که، همی رسیدیم در دروازه شان، همه مردا داشتن شش قرصه مرقصیدن . عاشقا*(خواننده ها)،مِزَدن و اینام مرقصیدن.
ینی به حدی، اینا بالا و پایین مپریدن . که او لحظه من با خودم مگفتم که الانه ، ای دیوارا روخ کنه بالاشان.
مُرگُختن اینور . باز مرگختن اونور.
رقص کرمانجی شانم ایجوریه که؛ اولش ، آهنگ آرومهَ.
مثل آدم مِرَنُ مرقصن. بعد که آهنگ تند مِشه، دگه جوانا رِه جو بر مداره شان . اَی مرقصنااااا . اَی بازی مکنن که چی.
تا حدی که، جانِ شان در بیاد مرقصن.
آخرش هم که دیگه، گُروم گُروم آهنگ زیاد مشه . یه دفعه مبینی که، پاهاشان به هم مپیچه . او وسط شلنگ تخته مندازن . دگه اونجا نمگن که ای قسمت پَله ، جای رقصه؟ فقط مرقصن .یَک گرد و خاکی هم مُشُد آخرش.
بعد یهو آخرای آهنگ مِدیدی، نفس شان بالا نمیاد .و شُرشُر دارن عرق مریزن.
خلاصه ای که ،خیلی عروسی شان شاد بود و همه مراسم و گرم مِگِرفتَن. ینی خدا وکیلی از جون دلشان مایه مزاشتن تا حسابی کِیف کنن و لذت ببرن.
بعد رقص مردا، نوبت به خانمای قلعه مِرِسید. همه زنا *پاجه پیراهن(لباس محلی)بَرِشان مِکردن . خوده شال سفید گل دار. خیلی قشنگ مُشدن، خیلی.
کله قندا رو،هم با کاغذ کادو هایی که بیشتر اوقات دست دوم بودن و چروک ،چروک؛کادو پیچ مکردن.
بِسکِویت های نارگیلی رَم خوده کارتنش مِزاشتن تو مجمه. بعد که همه وسایلا اِپچین مُشُد، مَجمه به او وَزمینی رو بالای کلّه شان مزاشتن و یَک قِر مدادن که چی .
باید مُشُدین اینا ره مدیدین.
جانه مرگا ، همه خانما و دخترا شان هم ، هیکل و قُنَر ان . دِگه ای خُنچه ها برای اونا وزنی نداشت که.
موقعی که ، خانما و دخترای جوان قلعه میامدن وسط که کردی برقصن. همو لحظه پسرا هم برای خودنمایی پیش دخترا . شلوارای به قول خودشان ، لوله تفنگی برشان مکردن .
به حساب خودشان او شب ، تیپ زده بودن برای دخترای قلعه.
بعد مدل موهاشانم همه خروسی یا گلدانی طور بود.
از ای مدلای چی مگن بهش؟!
هاااا الان هوش به سرم آمد . از ای مدلای فَشَن و سِخ سِخ...
یادمه موهاشانه که برای عروسی مخواستن خوشگل کنن و کاکُل بزنن. میامدن به جای ژل ، تُف مزدن تا حالت بگیره . بدبختا او موقع جوانای قلعه ره ژل شان کجا بود.
جلوی دخترا یه قیافه ای مگرفتن که بیا و ببین . اصلا یه وضعی بود .
وقتی آهنگه از سر مگرفتن. همه خانما درگیر رقص و *شَنگ زدن (حرکات دست رقص کرمانجی*)بودن، یه دفعه مِدیدی که یَک پسره درازِ قد بلند و ریقّو مِرفت یکم جلوتر وایمستاد که خوب ،ای دخترا رِه ببینه . بعد که مِدید کسی او رِه تحویل نمگیره، به کوب چشمک مِزد به اینا، یا برای اینکه بیشتر دلبری کنه و خودشه نشان بده که مثلا به خیال خودش بگه ، منم هستم .
گه گاهی دستشو مُبرد لای مو های لخت و پر از تُف ش.
بعد یه ژستی هم مگرفت انگار که کیه .
مِدید نه با ای حرکتا دل هیچ کدام شانِ نمتانه به دست بیاره و آخرش از سر مجبوری مرفت از بالای بام خانه ، مادر شوهر عروس، سنگ منداخت پایین و می افتاد بالای کلّه، ای دخترای بدبخت و اوناره اذیت مکرد.
خیلی کِرم مِریختاااا . از خودش یه پسره سمچ هم بود.
یادمه او شب کلی همه مِخندیدن و غلت مخوردن از شدت قهقهه . یادش بخیر.
بیشتر پسرای عروسی هم یادمه او شب، دو یا سه تا از ، دکمه های بالایی یقه پیراهن شان و باز مزاشتن تا زنجیر شانِ بقیه ببینن.
او موقع ها ، ای مدل تیپ زدن ، فقط مال جوانای شاخ قلعه بودا . چی فکر کردین ، کلی تو عروسی پز او استایل شانِ مدادنا.
دقیقا به خاطر دارم ، که وقتی پسرا میامدن و از کنار هر دختر مجردی که یه جورایی به دلشان چسبیده بود رد مُشُدن. مگفتن:《 هِی دختره ، عروس ننم مشی یا نه؟!》
وقت بزن و برقص که مِرسید . همه درگیر این بودن که، تند تند حرکت ره برن تا از صف رقص زودتر به صاحب مجلس برسن و شاواشه رو ازش مگرفتن.
چون به ترتیب تو دایره رقص، برای رقص کرمانجی مرقصیدن.
تو عروسی برای شاواش ، با کلی ذوق و شوق مرقصیدی . آخرش هم یه هزاری شاواش مدادن . یا یک دستمال پارچه ای ، یا از ای شاخه گل هلی مصنوعی که همیشه گل رز قرمز بود .
ولی همه خوشحال بودیم و کلی ذوق مکردیم ، برای ای شاواشا . حال دلمان خوب بودا ، او موقع ها.
او شب بعد از کلی فعالیت و رقص نوبت شام خوردن رسید.
وقتی با مجمه میامدن وسط سفره که نوبتی، پلو خورشتارِه بردارن . همه خودشانو مکشتن و به دست و پا می افتادن که پلورِه هنوز یخ نکرده و یه دیدی غذا کم بیاد بردارن و بزنن تو رگ. تا ناکام به خانه شان برنگردن.
اگه هم غذا کم می آمد . مگرفتن آخر شام با ولع ، نون و با نوشابه مخوردن انقدرم مچسبید که چی . از صد تا پلو بهتر.
از ته دیگه پلوی عروسی هم نگم براتان، اوووم چه ته دیگی بودا ،چرب و روغنی .حسابی هم برشته شده بود .طعم زندگی رو مداد اون ته دیگ.
هنوز هم مزه اش، توی دهانم مانده.
وقت شام خوردن عروسی که مِرسید . همی قاشق اوله که بر مداشتی تا مشغول خوردن بشی . فوری مِدیدی که یه نور زننده، صاف مخوره به مردمک چشمات.
ینی همونجا مخواستم فیلم بردارو ، قورت بدما.
انگار مخواست بیاد تو حلق منه فیلم برداری کنه اسکل.
از هر لقمه و هر قاشقی که غذا مخوردی از نزدیکِ نزدیک ، فیلم برداری مکردن.بعدش همونجا لقمه غذا به گلوت مِماند و گیر مِکرد .
از بس مجبوری، جلوی فیلم بردار ملاحظه کنی و مثل آدم بخوری ، که غذا خوردن تِه نمفهمیدی که...
آخر بگو ما رِه چه به کلاس گزاشتن و با کلاس غذا خوردن، برادر من. حداقل دوربین وامانده تو مُبُردی ، اووَر خب .
تیف که چقدر اعصابم سر ای قضیه به هم ریخت و داغان شد.
بعد از شام ، به گمونم اخرای عروسی بود که ، همه مهمان ها حسابی بعد شام سنگین شده بودند و نِمتانِستَند راه برن.اما باید مرفتن تو حیاط برای تماشای نار انداختن آقای داماد.
آقای داماد را به پشت بام هدایت مکردن. او بیچاره هم از او بالا ، اناره به دستش مگرفت و به پایین که یه نگاه منداخت. مِدید که ، همه فامیلا و دوستاش دارن سوت مزنن و صداش مکنن که انار و بنداز این ور، طرف ما
یادمه همه اقوام با هم مخواندن :《سر راه کنار برید ، دوماد می خواد نار بزنه سیب سرخ ، انار سرخ به دومن یار بزنه》
یکی مِگفت :مَمَلی من اینجام . هوی برار هوامو داشته باشیا بهت گفتما ، نگی نگفتی.براکه ت*(ساقدوش داماد) منم ها. خوبی رو بدان ، ای نار و امشب بنداز برا من.
خلاصه ، از هر جایی یک صدا در می آمد . داماد بیچاره هم منگ شده بودا،نمدانست کی ، چی مِگه.و کدوم طرف باید نار و پرتاب کنه.
آقای داماد همو مَمَلی خودمان، ای ناره مثل زنچ تو دستش محکم گرفته بود و فشار مِداد.
ینی مثل چی بگم . هااا مثل همو آرش کمانگیر ، هم چی پر قدرت ای اناره با شتاب از سمت خودش، به هوا پرتاب کرد. ینی جوری به خودش زور زد و فشار آورد که، ما گفتیم او شب ای بچه، رباط سلیمی پاره مکنه.
دیگه جونم براتان بگه که، این انار یَک اوجی گرفت به هوا.
که آخرش ، تُ خورد. تُ خورد و یک دفعه به سر پسر خالش محسن برخورد کرد .
ای پسر خالش بنده خدا رِه ، اون موقع ها (موسِک ) صدا مکردن .
طفلک یادمه چقدر از ای لقب بدش میامد . وقتی (موسک )صدا مزدنش.مثل اسپند رو آتیش مُشُدا .
ها کجا بودم ، آهان یادم آمد .
وقتی نار و محسن گرفت. یهو مثل مور و ملخ، جوانای قلعه آمدن و، او بیچاره فلک زده رو اِنداختن رو زمین . بعدش چسبیدن به دستاش ، شوخی شوخی نار و ازش گرفتن .
خلاصه ، موفق شدن . انار و از برنده اصلی مراسم نار زنی داماد بِقاپَن.
عروسی که تمام شد . مهمان های غریبه و اقوام درجه دو ،رفتن و خدا فظی کردن. بعد هم ، ما فامیلای درجه یک رفتیم داخل خانه و نشستیم .
مادر داماد ، یک کیسه پارچه ای در دستش بود و محکم نگهش داشته بود .
که مبادا پول و کادویی های مراسم گم بشن.
ساعتای دو نیمه شب بود، همه بیدار و سرحال.
بعد از کلی صحبت و بگو بخند ، مادر داماد ، خوده داماد ، چند تا سرسفید قلعه نشستن تا صبح پول مِشماردن.
مادرداماد ، هر پولی رو که مشمارد فوری بر مداشت از وسط و مِزاشت تو کیسه ش .
کیسه رو هم دور گردنش انداخته بود . که خیالش تخت باشَه.
آخرش هم که، مبلغ پولو و کادویی ها ره جمع مزدن . مادر داماد مگفت که پول و هدایا مال طرف داماده .
کمرم شل شد ، از بس کار کردم . خرج مراسمِ ما دادیم ، با هزار تا دلیل پولاره جا مِکرد تو یقه پیراهنش، همه ره ورمِداشت برای خودش .
کیسه ش هم مِداد به عروسش مُگُفت اول زندگی شاید لازمش بشه .
البته کادو ، ظرف و ظروف هم مِدادن . مثلا قوری چینی ، یک دست لیوان یا بشقاب های گُل گُلی ،پشتی های ترکمنی، پارچ پلاستیکی ... اینا همش و مدادن به عروس و برای پاتختی عروس تو خانه مچیدن.
اینم از مراسمای ما بجنوردی ها . البته (به سبک قلعه هایمان).
خواستم ای خاطرات و لحظات شیرین عروسی او دوره مانه ،براتان مرور کنم تا دل شمام شاد شه.
ما بجنوردی ها ، مراسم های عروسی مان خیلی شاد ، همراه با رقص و پایکوبی خصوصا (رقص کرمانجی).
از لحاظ مالی که بخوام بگم ،چه داشته باشیم چه نداشته باشیم. دلمان خوشه و قلب مان پاکه پاک (کینه و بخل و غرور ) به ذات مان نیستش . ینی جراَت ورود به قلب ما ره ندارن . همیشه خدا هم، تو عروسی فک و فامیلامان ، هوای همو داریم و کنار هم خوش مِگذرانیم.
لحظات تان شاد ، کامتان شیرین ، زندگی بر وفق مراد همه شما .
کوچیک شما یک بجنوردی.
نویسنده : مائده رضایی
داستان کوتاه با لحجه اصیل بجنوردی
سبک نوشته : عامیانه
#داستان کوتاه #عروسی #کرمانج#
#لحجه بجنوردی # سبک عامیانه # لغات #خاطرات