یادداشت فیلم
Still alice 2014
The father 2020
اگر از من بخواهید دو فیلم ترسناک به شما معرفی کنم. قطعا این دو فیلم را معرفی خواهم کرد. ترس به چه معنا؟ حسی بنیادین که هر وقت بقای انسان به خطر میافتد، دست به کار میشود. بقای چه؟ زندگی انسان. زندگی؟ به نظرم به طور دقیقتر: درک و حس زندگی.
آلزایمر مثل ویروسی به جانت میافتد و اندک اندک درکت از زندگی، حتی درکت از موجودیتت به عنوان انسان را از تو میگیرد. زمانی موقعیتی اجتماعی داشتی؟ دیگر نداری. هویت فردی مستقل و خود ساخته؟ از تو گرفته میشود. خاطرات؟ پراکنده و در هم و گاه جعلی و برساختهی ذهنی که به سرعت به سمت نابودی و اضمحلال می رود. تحلیل؟ نه اندک اندک حتی از امور ساده زندگی باز میمانی. انسانیت؟ تو دیگر فرقی با یک درخت نمیکنی یا به جایی می رسی که کمتر از یک حیوان خانگی اطرافیانت را حس و درک کنی. بیرحمانه ست؟ درست است گفتن اینها بی رحمانه ست اگر کسی در آستانه آلزایمر باشد و اینها را بخواند شاید بد و بیراه بگوید. اگر خانواده کسی دچار آلزایمر شده باشد شاید با خشم این یادداشت را نیمه کاره رها کند اما اینها چیزی از بی رحمیاش کم نمی کند. بی رحمی این کلمات را نمی گویم، بی رحمی زندگی را می گویم. پدربزرگ من هم دچار همین تبدیل تدریجی شد؛ مردی با آن همه شور و شعور. تمام مراحلی که آنتونی هاپکینز توی فیلم پدر طی کرده را سپری کرد. چه عجیب که با نام خودش توی فیلم حضور داشت؛ آنتونی.
فیلم آلیس ریتمی لطیفتر داشت. از دقیقه سی تقریبا هر ده دقیقه یک بار بغضم می گرفت. کارگردان هوشمندانه لابلای اوج صحنههای غمبار فرودهایی هم گذاشته بود تا مخاطب، از فشار حسیِ اندوه لبریز نشود. مدام اشک تا لبه پلک میآمد و برمیگشت. از بازی درخشان جولیان مور و کریستن استوارت نباید گذشت مادر و دختری که با چالشهایشان تا صحنه پایانی فیلم، مخاطب را کنار خود نگه میدارند.
اما ویژگی قالب فیلم پدر، هراسی ست که آلزایمر به مرور در جان فرد آلزایمری میاندازد. این هراس در فیلم آلیس به صورتی تپنده به جان مخاطب می افتد که در فیلم پدر به بلوغ می رسد. هراسی نظامدار که جانِ کاراکتر فیلم را میخورد تو انگاری جان توی مخاطب را. در فیلم پدر، اتفاقها از دید راوی نامعتبرِ ذهن یک آلزایمری ارائه می شود. و ما مدام قاطیِ تو در توی ماجراها میشویم. ماجراهایی که نمیدانیم چقدر واقعی و چقدر ساخته ذهن آنتونی ست.
من این دو فیلم خوشساخت را در دو روز متوالی دیدم. هر دو فیلم دقایقی بی قرارم می کرد و مجبورم می کرد که از آن فاصله بگیرم. بعد از پایان هر دو فیلم ناخودآگاه به سمت تحرک و پویایی کشیده شدم به سمت لمس حس زندگی، به سمت فرار از حس تنها ماندگی...
هنر چه نعمتی ست؛ چه نعمت بزرگی برای انتقال معنا، برای کمک به انسان در درک پدیدهها، در درکِ دنیای دیگران... زنده باد هنر... زنده باد هنر سینما...
پایان
✍️میثم باجور