ممکن است این یادداشت برای زیر هجده سال مناسب نباشد🔞
به پستانهایت نگاه میکنم
دو حوض پر آب
که ماهیان در آن
ولوله میکنند؛
دو دریای در مشک
که تشنگان برای آن
هلهله میکنند.
دیروز بود یا پریروز فیلم مادرید ۱۹۸۷ محصول سال ۲۰۱۱ را دیدم. فیلم در اسپانیای آن سالها میگذرد. یادم نیست نام بازیگر نقش اول مرد چه بود. نام بازیگر نقش اول زن هم؟
حتی یادت نیست صحنههای اول فیلم چه لباسی تن بازیگر نقش اول زن بود؟
فقط پیراهن آبیاش یادم مانده. چیز دیگری هم پوشیده بود؟ آن پیرمرد پرحرف چه؟ فقط پیراهن مردانه رسمیاش یادم است. رنگش هم فراموش کردهام شاید کرمی. اصلا اینها چه اهمیتی دارد وقتی بیش از دوسوم فیلم این دو بازیگر، لخت روبروی دوربین میچرخیدند؟
نه، نه! نقطه سرخط:
با یک فیلم اروتیک طرف نیستیم. کل صحنهی جنسی فیلم شاید دو سه دقیقه بود. باقی فیلم در گفتگو و جدال این دو آدم میگذشت. البته که وقتی چند دقیقه متوالی بدنی عریان را نگاه کنی انگار لباسی به تن آن بدن است و دیگر توجه خاصی جلب نمیکند.
اما کارگردان یک کار هوشمندانه کرده تا علاوه بر کشش گفتگوها مخاطب را مشتاق و تشنهی تن هم نگه دارد. او داخل حمام یک تکه حوله تعبیه کرده بود که بین پیرمرد و دختر جوان دست به دست می شد البته بیشتر دست دختر بود که گاهی پستانهایش را با آن میپوشاند و گاه دور کمرش میبست. با این ترفند و ایجاد حجاب، تن دوباره پوشیده می شد تا باز در صحنههایی حوله کنار برود یا بیفتد. البته که عریانیای هم اگر بود بالاتنه بود.
اصلا سوژه فیلم چه بود؟ نگفتم؟ بس که اینها لختیشان را کردند توی چشم و چالم بس که این پیرمرد پرحرف چانه زد تا مخ دختر بینوا را بزند.
اصل طرح داستان این بود: دختری که هنرجوی روزنامه نگاری ست برای یک درس باید گزارشی میدانی تهیه کند. او به کمک خواهرش شماره یک روزنامهنگار نسبتا مشهور را پیدا میکند و با او قرار ملاقات میگذارد. قرار داخل یک کافه است اما پیرمرد از دختر میخواهد تا به گالری دوست نقاشش بروند و بتواند از مصاحبت با دختر لذت کافی ببرد.
خب از همینجا با لفاظیهای پیرمرد، مشخص است این آدم فقط دنبال لذت جسمانی ست و هر تعریفی که از دختر میکند صرفا برای پهن کردن دام است تا سر آخر شکارش کند همانطور که خودش هم در وراجیهایش این را اعتراف میکند. اما دختر چرا به راحتی با او میرود؟ شاید گمان میکند که پیرمرد گنجی دارد که او و تنها او می تواند کشفش کند و کمی شیطنت به بهای کشف آن گنج مجاز است.
اوه! چه میگفتم؟ آهان! طرح داستان. بله حرف به درازا کشید. ماجرا طوری پیش میرود که این دو آدم توی حمام گیر میکنند و ادامه داستان در مسیر یافتن راهی برای خروج آنها پیش می رود. گره دیگر داستان هم که تلاش پیرمرد برای راضی کردن دختر به برقراری رابطه است! البته به نظرم گرهگشاییهای داستان اصلا خوب نبود. اگر من کارگردان بودم اصلا نمیگذاشتم داستان جوری پیش برود که دختر سرانجام راضی به این کار شود آن هم آن طور. آدم تحت فشارِ احساسِ بیپناهی، ابتدا به آغوش دیگری پناه میبرد نه مگر؟ اما دختر بعد از پرحرفیها و هزار جور حرف سیاسی و اجتماعی، یا درباره زوال و پیری یا حولِ دورهی دیکتاتوری و هزار کوفت و زهرهی دیگر که از حنجره پیرمرد بیرون میجهید، در لحظاتی تسلیم مرد میشود و به سمتش می رود که انگار خودش هم انتظارش را ندارد؛ تسلیم فشارِ حبس و نیافتن ملجا و راه فرار...
اگر من بودم دقیقا لحظهای که این دو آدم برای مِیکینگفاک! به هم نزدیک میشدند، صدای همسایه از راهرو را جاگذاری میکردم. هر دو بارها از پنجرهی کوچکِ حمام فریاد زده بودند اما کسی پاسخشان را نداده بود. یکشنبه بود و کسی در ساختمان نبود. من دقیقا زمانی را برای آمدن یک همسایه انتخاب میکردم که این دو غرق عطش و تب و تاب نزدیکی میشدند.
تصور کنید دختر حوله را انداخته و به سمت پیرمرد که لبه وان نشسته میرود. پیرمرد بلند می شود. دختر نزدیکش میشود. در همین لحظه صدای همسایه شنیده میشود. پیرمرد بابت آبرو و شهرت متوسطش میل نداشت کار به آتشنشانی و اینها بکشد پس شنیدن صدای همسایه در آن لحظه باید برای او حکم سروش غیب را داشته باشد تا از طریق او به دوستش تلفن شود و او خود را برای کمک به آنها برساند. پیرمرد دست از ادامه میکینگ لاو برمیدارد تا برود بالای چارپایه و از پنجره، همسایه را صدا بزند. چرا که حالا خیالش راحت است که دختر به سمتش آمده و میتواند هر زمانی که خواست باز دختر را به کام بکشد.
اما کارگردان این گره را خیلی زود باز کرد. علاوه بر بعضی دیالوگها و گفتگوها که جذاب بود، بهترین صحنه، صحنهی دیدن فیلم خیالی ست. یک قابِ خالیِ نقاشی آنجاست که پیرمرد آن را به دیوار تکیه میدهد. دختر را توی وان کنار خود مینشاند تا با هم به تماشای فیلمی خیالی که او تعریف میکند بنشینند.
ماجرای فيلم خیالی، خود میتواند موضوع یک یادداشت دیگر بشود. اما به نظر تنها دقایق قابل دفاع فیلم همین موقعیت میتواند باشد. موقعیتی خیالانگیز به دور از بیقراری جسمی و عطش جنسی که هر دو عین بچههای خیالپرداز کنار هم مینشینند و فیلم میبینند. اینجا دیگر مسئله عریانی یا تصاحب تن نیست، مسئله بلندپروازی روح انسان است. تبدیل جهنم آن حمام کوچک و نمور و بوگندو به یک بهشت کوچک به کمک قدرت ذهن و تخیل...
اینجا همانجایی ست که عریان بودن کاراکترهای فیلم میتواند توجیهی فکری پیدا کند. رو بودن و عریان بودن تن و تنیدن در هم، تنها از بیقراری آنها کم کرد. اما بعد از رهایی از این بیقراری و تنشِ تن، آرامش و پرواز روح بود که تحمل زمان را برای آنها راحت کرد تا زمانی که سروش غیب همسایه فرا رسید.
میخواستم این یادداشت را به کتاب تکگویی واژن پیوند بزنم و صحبتها بین این فیلم و آن کتاب در رفت و برگشت باشند اما سیر یادداشت به سمتی رفت که این یادداشت تنها یک یادداشت فیلم باقی ماند. پس در یادداشتی مجزا به آن کتاب خواهم پرداخت.
پایان
✍#میثم_باجور
🔆 کانون نویسندگان آماتور
@amateurwriters