#بسپرش_به_ازکی
سنجاق قفلی دردسرساز
همه چیز از یک عروسی کذایی شروع شد. کت و شلوار سفید و شق و رقم را پوشیده بودم و حسابی دلبری میکردم. خواستم برای صرف شیرینی و میوه بنشینم که صدای جر خوردن چیزی شنیدم. دست کشیدم به درز شلوارم سالم بود. به جلوبندی نگاه کردم بله دهان زیپم باز شده بود. آن شب آنفدر این در و آن در زدم تا بالاخره یک سنجاق قفلی پیدا کردم و سر و ته پارگی زیپ را هم آوردم. بعد از آن، یک سنجاق قفلی را آویزان جاکلیدیام کردم و همیشه همراهم بود.
در طول سه ماه هیچ مشکلی نه با زیپ داشتم نه سنجاق. به جز اینکه گاهی اوقات لبهی تیزش از قفل بیرون میزد و نوک انگشتم را زخمی کرد. خب کمی درد برای حیات لازم است دیگر. اما مشکل اساسیام با سنجاق همین چند روز پیش اتفاق افتاد. دقیقا یک هفته پیش از عروسیام. سوار تاکسی شده بودم و در راه محضر بودم تا کارهای پیش از عقد را هماهنگ کنم. در راه یک خانم متشخص نشست داخل ماشین. توجهم را جلب کرد. حواسم پرت طره آویزان موهاش شده بود و پیرسینگ جذاب پرهی بینیاش که صدای نخراشیدهای از بیرون ماشین بلند شد: «خانم! شما بیا پایین اول من بشینم. دیرتر پیاده میشم آخه.»
زن زیبا که با نگاه حسرتبار من بدرقه میشد، پیاده شد. و از قاب درِ تاکسی یک زن هیکلی و چاق وارد شد. همینکه نشست ماشین هم نشست کرد. شلوار کتان سفیدی پوشیده بود که کم مانده بود رانهایش از آن بیرون بزند. جابجا نشده بود که سرم را برگرداندم سمت پنجره. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که با صدای جیغ زن از جا پریدم.
_چته خانم؟
زن شاکی گفت: «اون تیزی بی صاحاب چیه توی شلوارت؟»
نگاه گذرایی به آینه جلو کردم که راننده با چشمهای گرد از آن به من خیره شده بود. صدی نود و نه کار سنجاقِ بی پدر بود. یحتمل باز هم از قفلش بیرون زده بود. شلوار سفید زن به اندازه یک نقطه کوچک سرخ شده بود و نخی از همان نقطه بیرون زده بود.
با فریاد زن به خودم آمدم:
«این چی بود بی صاحاب گوشت تنمو سوزوند.»
_سنجاق قفلیه خانم شلوغش نکن. یه نقطه کوچیک زخمی شدی دیگه. خسارتتو میدم.
_خسارت چی؟ باید بریم بیمه تعیین خسارت کنه.
_بیمه چیه خانم؟ شوخیت گرفته؟
راننده از آینه پوزخندی زد و گفت:
«راست میگه دیگه آقا باید برید. بیمه بدنه داری؟» و زد زیر خنده
_چی میگی عموجان ؟ نگو الان این دور برمیداره
_هو «این» چیه؟ درست صحبت کن.
هی دل دل میکردم زن زیبای کنار زن چاق در دفاع از من حرفی بزند اما او هم انگار نه انگار دعوا شده. لال فقط به گوشیاش نگاه میکرد. همانطور در حال چانه زدن بودیم که راننده گفت: «بفرما اینم دفتر بیمه.»
و زد کنار. تابلوی یک دفتر بیمه سمت راست خیابان برق میزد.
اخمآلود نگاهش کردم. گفتم: «آقا چی میگی من دیرمه هزار و یک کار دارم.»
_حالا میری. نشاط مهمتره. با نشاط به کارات میرسی
و زد زیر خنده.
زن گفت: «یالا بریم»
پیاده شد. من هم پشت بندش.
دم در دفتر بیمه ماندم. نمیدانستم داخل بروم چه بگویم؟ آمدم بابت خسارت سنجاق قفلی؟ همینطور در حال کلنجار با خودم بودم که زن رفت تو.
اپراتور بیمه با روی باز رو به زن گفت:
«عییزم چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟»
من زدم زیر خنده و گفتم: «هیچی بیمه خسارت لباس میخوایم»
اپراتور گفت: «۶ ماه طول میکشه تا بتونی استفاده کنیا»
من چهارچشم پرسیدم: «داریم همچین بیمهای؟»
اپراتور با تکان سر تایید کرد.
گفتم: «برو بابا»
اپراتور گفت: «خانم ایشون چه نسبتی با شما دارن؟»
زن جواب داد:
«گفتم که خانم خسارت زده به لباسم و بدنم.»
اپراتور در آمد که:
«هر چی عیزم. خیلی بی ادبه. پس بیمه بدنه هم میخواین؟»
_بله
گفتم: «خانم؟ شما شوخیت گرفته؟»
اپراتور ابرو بالا انداخت و گفت:
«شوخیم کجا بود آقا؟»
و رو کرد سمت زن و گفت: «پس بیمه نیستی. نگاه کن عییزم. ما برای مشتریهای خاصمون یه ماشین زمان هم داریم.»
دهان باز کردم که اعتراض کنم.
اما اپراتور گوی سبقت را از من ربود و گفت: «عییزم ایشون یه کلمه دیگه حرف بزنه دیگه هیچ کار نمیکنم براتون.»
زن برای من ابرویی بالا انداخت و گفت: «خفه خون میگیری یا همین کیفمو بکنم توی حلقت؟»
با دست کوبیدم روی دهنم و گفت: «خا فقط زودتر تمومش کنیم من دیرمه باید برم محضر.»
اپراتور گفت: «خب عییزم میگفتم ماشین زمان ما همین اتاقک پشتیه. فقط بیمه مرکزی نباید بفهمه وگرنه ما از نون خوردن میافتیم. متوجهی عییزم؟»
زن گفت: «بلی بلی حله بریم.»
اپراتور به آهستگی از جا بلند شد و کمر قلمیاش را چرخاند به سمت اتاقک. در را باز کرد و گفت: «بفرمایید. میرید مینشینید همونجا من دکمه رو که بزنم رفتین شش ماه قبل
اونجا یا خودم هستم یا همکارم. بیمه نامه رو صادر کرد شمارو دوباره برمیگردونه به زمان حال.»
بلند شدم رفتم داخل اتاقک روی کاناپه ای که آنجا بود نشستم. زن پشت سرم آمد داخل:
«پاشو آقا تو روی دسته کاناپه بشین من که نمیتونم روی اون پاهای نخیف تو بشینم.»
و زد زیر خنده. اپراتور گفت:
«حرف رمز هم اینه: اَدَ بَدَ بودو»
گفتم: «رمز دیگه چیه دوباره مگه قرار نیست توی همین خراب شده بیفتیم؟»
اپراتور بدون اینکه نگاهی به من کند رو به زن گفت: «آخه ممکنه بیمه مرکزی بخواد ما رو امتحان کنه و آدمها رو از ماشین زمان خودش بندازه توی اتاقک ما»
بعد پرسید «آماده اید؟»
هنوز جوابی نداده دکمه را زد.
چشمم را بستم. باز که کردم باز داخل همان کابین بودیم. چراغ قرمزی هی روشن و خاموش میشد.
بیرون رفتیم. یک آقای سبیل کلفت نشسته بود پشت صندلی.
زن گفت: «آقا شما در جریانی؟»
آقا گفت: «در جریان چی عییزم؟»
زن گفت: «اد بد بودو»
مرد گفت: «آها حله بشینین سه سوته براتون ردیفش کنم.»
من هاج و واج اطراف را نگاه میکردم. همان مغازه بود. ساعت هم که همان بود. واقعا برگشته بودیم شش ماه قبل؟ از شیشه مغازه مشخص بود بیرون بارندگی است. پرسیدم: «امروز چندمه؟»
یارو نگاهی به سر تا پای من کرد و رو به زن گفت: «عییزم ایشون هم با شمائه؟»
زن با سر تایید کرد. مرد گفت: «ماشاالله چه به هم میآید.» و لبخندی زد.
گفتم: «آقا مگه اومدیم دفتر ازدواج؟ این بیمه ما رو بزن زودتر بریم خب. دیرمون شد.»
مرد گفت: «کارتون تمومه فقط حقالزحمه رو باید الان بدید.»
زن گفت: «آقا حساب میکنه.»
_چرا من؟
_چون سنجاق کوفتی توی جیب تو بوده الان من کزاز بگیرم کی جوابگوئه؟
کارت پولم را دادم به مرد و بی میل رمزم را گفتم. حتی به قبض نگاه نکردم که چقدر کشیده. صدای زنگ اسام اس بانک برایم آمد.
ها گوشی! تاریخ گوشی را نگاه کردم. واقعا شش ماه پیش را نشان میداد.
گفتم: «آقا من میرم بیرون یه دوری بزنم»
_نه آقا قدغنه
_یعنی چی قدغنه؟ یه دوره دیگه.
_نه آقا توی قوانین نوشته مشتری حق نداره دفتر بیمه رو ترک کنه وگرنه ماشین زمان بی ماشین زمان.
ناچار ماندم. رفتم داخل همان اتاقک نشستم تا کار تمام شد. چند دقیقه بعد زن هم آمد. دوباره نشستیم.
مرد گفت: «آماده برگشتن هستین؟»
جواب نداده دکمه را زد. چشمانم را که باز کردم هنوز توی اتاقک بودیم. چراغ قرمز دوباره چشمک میزد. زن لباس عروسی تنش بود و من کت و شلواری تمام قد سفید.
چهارچشم گفتم: «اینا چیه کی اینا عوض شد؟»
در همین حین زن اپراتور در را باز کرد.
زن سر چرخاند به سمت او و با لحن سوالی گفت: « اد بد بودو؟»
اپراتور گفت: «آره عییزم بفرمایید بیرون الان دیگه کارتون تموم شده است. شما بیمه ازدواج شدین.» و لبخند مضحکی روی چهره اش نشاند.
دویدم سمتش و گفتم: «خانم همکارتون حتما یه بیمه نامه اشتباه صادر کرده ما بیمه بدن و خسارت لباس خواسته بودیم؟»
اپراتور رو به زن گفت: «عییزم ایشون حالشون خوبه؟»
زن که نیشش تا بناگوش باز بود گفت: «تاب داره تاب. خودم براش تابگیری میکنم، اد بد بودو جونم.» و انگشتش را توی هوا کنار سرش چرخاند...
#میثم_باجور