⛔️خطر اسپویل!
???#یادداشت_فیلم
برای فیلم «بنشیهای اینشیرین» محصول ۲۰۲۲
«بنشیهای اینشیرین» ماجرای رفاقتهایی به بن بست رسیده اما بی پایان است که هر چه هر کدام از طرفین زور بزنند این رابطه به اتمام نمیرسد گیرم دیگر آن رفاقت در مسیر دوستی و عشق جاری نشود اما همچنان بر سبیل اعصاب جریان دارد با مرزی باریک در همسایگی عشق: نفرت. زندگیِ این دنیای دوستانه ادامه دارد.
من همیشه اعتقاد داشتم علاوه بر «من» و «تو» در دوستی یک کاراکتر جدیدی وجود دارد به نام «ما». میخواهم به کل فیلم از این منظر نگاهی بیندازم. این ما دقیقا عین من یا تو می خورد، می خوابد و زندگی می کند. این ما زادهی این دوستی ست فرزند این دوستی. و احتمالا فرزندانی هم در زندگی هر کدام از طرفین به جا می گذارد هر چند به این ما اعتقاد هم نداشته باشند. اینجا در این فیلم زیبا آن فرزند یا مابهازای بیرونیِ دوستی که منِ مخاطب می توانم آن را ببینم سگ(سم) و الاغ(جنی) هستند. دو حیوان خانگی که هر کدام انگار مابهازای دوستی کالم و پادریک در زندگی شخصیشان است. سگ نماد دوستی، قدمت در دوستی و وفاداری، حیوان خانگی کالم است. همان سگی که در فینال فیلم پادریک علیرغم عصبانیت و کینه شدید نسبت به کالم (و علیرغم پیشنهاد اغواکنندهی پیرزن غول! که سگ کالم را بکش) از آن محافظت می کند. به عبارت بهتر پادریک در اوج خشم از کالم، یادگار دوستیاش در هستی کالم را حفاظت می کند و این آنچنان اهمیت دارد که کالم جایی به پادریک می گوید: «ممنون که از سگم محافظت کردی.» این پیامِ شکست کالم در مقابل فلسفه خوب بودن پادریک است. پادریکی که در می خانه در پاسخ به این دیالوگ کالم: «می خوام ماندگار بشم می خوام دویست سال دیگه که مردم هیچکدوم از ما رو به یاد نیاوردن هنر من رو به یاد بیارن.» سادهدلانه پرسیده بود: «پس خوبی(nice) چی می شه؟» کالم در ظاهر مصمم است اما در چهره ش یک نگرانی دایمی می بینیم _که این دغدغهش در دیالوگی هنگام گفتگو با شوبان به زبان میآید: «گاهی اوقات پیش خودم فکر می کنم دارم خودمو سرگرم می کنم تا به چیزی که اجتناب ناپذیره فکر نکنم.»
همانقدر که پادریک در روزگار آشفته حالی کالم و تمایل ناگهانی ش به جاودانه شدن به این طرز عجیب هوای فرزند این رفاقت در زندگی کالم را دارد، کالم خشمگین، بی تفاوت و خودخواه است و فرزندی را که در حیات فردی پادریک خلق کرده رها می کند و غیرمسئولانه با پرتاب انگشت به سمت در خانه پادریک، جان آن الاغ را در خطر می اندازد (به قیمت بهخطر انداختن دوستیش با وسوسهی جاودانی خودش روبرو می شود و یکی یکی انگشتهایش را می برد همانطور که در آخرین دیالوگشان در میخانه میگوید: راحت شدم)
کالم تنها وقتی احساسش برانگیخته می شود که الاغ مرده و او خطاب به پادریک ابراز تاسف می کند. آیا اگر این احساس نسبت به این دوستی و روان پادریک، مسئولانه بود هیچ وقت مرگی رخ می داد؟ کالم در دنیای درون به جایی رسیده که سال های نهایی عمر و ثمر گرفتن از آن برای او ارجح بر هر چیزی شده است. او دقیقا در سنی ست که انسان به عقب برمی گردد و زندگیاش را مرور می کند و داشته هایش و آنچه خلق کرده و آنچه برای دنیا به جا گذاشته را مرور می کند. کالم در این مرور، خود را دست خالی دیده. چه باعث شده دنیای زلال این دوستی را به هیچ انگارد و دنبال چیزی ماندگارتر باشد؟ میل به جاودانگی؟ میلی که از مسیر نابودیِ تنها دستآورد واقعی زندگیاش(دنیای دوستانه و زبانزد خاص و عام در جزیره ای که همه کاراکترهای اصلی آن تنهایند) می گذرد؟
بسیار تلاش کردم که برای مفهوم اساطیری الاغ با توجه به نوع تفسیرم از فیلم تعبیری داشته باشم؛ لجبازی، سادهلوحی و غفلت در کنار زندگی صلح آمیز شاید بهترین عناوینی باشد که بتوان از بین مفاهیم اساطیری الاغ گلچین کرد. بر عکس تصور تمام اهالی فیلم که پادریک را ساده لوح و غافل در نظر می گیرند این کالم است که ساده لوحانه خود را در مسیر جاودانگی می بیند. کالم آنقدر گرفتار بی قراری درونی اش برای پوچ نمردن شده است که یادش رفته شاید بزرگترین مسئولیت او می تواند همین پاسخ درست دادن به اعتماد و ایمان و برادری پادریک باشد. مسئولیت های بزرگ یا به عبارت بهتر تصور اینکه مسئولیت های بزرگی داریم شانه های ما را می اندازد، جان ما را می خورد و از ما انسانها بردههایی در خدمت ایدهآلیست و کمالگراییمان می سازد. گاهی انسان آنقدر ترسناک می شود که خودش باعث مرگ فرزندش می شود مثل کالم در نسبت با کره الاغ پادریک. با عضوی که برآورنده آرزوی جاودانگی اش بود(انگشت) باعث مرگ ته ماندهی محبت پادریک نسبت به خود و شعله ور شدن کینه شد.آه کالم! چه را به چه فروختی پیرمرد بیچاره!
درخشان ترین رویایی کالم و پادریک بعد از گفتگوی میخانه، متعلق به دیالوگ های پایانی این دو است. آنجا که از جنگ داخلی شهر صحبت می شود اما کنایه به جنگی ست بین خود آنها:
کالم: یکی دو روزی می شه که از شهر صدای شلیک نیومده فکر کنم داره تموم می شه
پادریک: مطمئنم خیلی زود دوباره شروع می کنن. از بعضی چیزها نمی شه رد شد. و به نظرم این چیز خوبیه.
اگر دقیق شویم اینجا پادریک در کلامش پیغام ادامهی زورآزمایی می دهد اما به سگ لبخند می زند.
در ادامه کالم:
-ممنونم که در هر صورت مراقب سگم بودی
پادریک با آتش زدن خانهی کالم تیر نهایی را در جهت خشمهای آنی و حرفهای جاندارِ هنگام خشمش میزند. خانه را می توان به عنوان نمادی از درون فرد، نمادی از دنیای درونی فرد در نظر گرفت. همانطور که در فیلم هم پیداست خانهی پادریک ساده و خالی از هر تزیینی هست اما خانه کالم پر از آویز و تزیین هاست. پر از صورتک های آویزان که در هنگام سوختن خانه تاکید دوربین بر سوختن این صورتکها و سوختن گرامافون است. جالب نیست؟ آتش خشم پادریک سرانجام به کالم کمک کرد تا از برزخی که روزها درگیر آن بود خلاص شود تا سرانجام تمام چهره هایش را به آتش بسپارد و تنها یک چهره _چهره واقعی خود_ را از آتش نجات دهد. همان چهره ای که بابت مرگ الاغ پادریک متاسف بود و خودش را در آن آنقدر مقصر می دانست که بابتش سراغ کشیش رفت و اعتراف کرد برای نماینده خدایی که می داند کره الاغ ها برایش اهمیتی ندارند!
با توجه به زیباییهای بصری، موقعیتهای انسانی و دیالوگهای قابل تاملی که آقای مک دونا (نویسنده و کارگردان) خلق کرده است میتوان لایههای این فیلم را از بسیاری جنبههای دیگر بررسی کرد و حیف است در تفسیری یک بُعدی خلاصه شود اما وسع نگارنده این بود. پایان.
✍#میثم_باجور
? کانال نویسندگان آماتور
?@amateurwriters