محمد باقرزاده
محمد باقرزاده
خواندن ۷ دقیقه·۴ روز پیش

قصه حیرت‌آورترین سرقت ایران که در شب یلدا طراحی شد (یک)

بانک ملی شعبه دانشگاه تهران. ساختمان این بانک را معمار دانمارکی: یورن اوتزان، طراحی کرده‌است
بانک ملی شعبه دانشگاه تهران. ساختمان این بانک را معمار دانمارکی: یورن اوتزان، طراحی کرده‌است


مقدمه یک: نتایج پژوهشی که بیش از ۴۰ سال به‌طول انجامید و بیش از یک میلیون و ۷۰۰ هزار خودکشی را در ۲۶ کشور جهان بررسی کرده، می‌گوید که مردم جهان بیش از همه در روز دوشنبه (نخستین روز کاری پس از تعطیلات) و در روز نخست سال نو اقدام به خودکشی می‌کنند/یورونیوز.

مقدمه دو: روز نخست سال نو و نخستین روز کاری پس از تعطیلات آخر هفته یعنی زمان خماری پس از باده‌نوشی‌های فراوان یا تنهایی و ناامیدی بعضی انسان‌ها در ساعات پرزرق‌وبرق تحویل سال، عید و جشن‌های ملی. احتمالا شما هم تجربه ناامیدی و دل‌زدگی جشن‌های پرسروصدا را دارید و شاید یکی‌دوباری هم گفته‌باشید عید برای پول‌دارهاست و نه ما بدبخت‌بیچاره‌ها. کسی چه می‌داند، شاید تصمیم سرقت بزرگ از صندوق امانات بانک ملی هم در سیاهی ثانیه‌های کش‌دار طولانی‌ترین شب سال گرفته شد؛ آنجا که «آرمینِ» تازه‌‌ از زندان برگشته و زیربار ۱۴ میلیارد بدهی، پیش خود می‌گفت چه یلدایی؟ یا اصلا یل چه دایی؟ کدام #يلدای_دوست‌داشتنی؟

مقدمه سه: شما را نمی‌دانم اما من خبرنگار حوزه اجتماعی، در آن‌روزهای پس از سرقت بزرگ و عجیب از صندوق امانات بانک ملی؛ روزهای پس از ۱۵ خرداد ۱۴۰۱، با حیرت و بهت و نهایت کنجکاوی، پرونده این سرقت را دنبال می‌کردم و اگرچه چندین بار با مسئول پرونده، وکیل متهمان و... هم مصاحبه گرفتم اما همچنان این پرونده برایم غریب است. پرونده‌ای که روایت متهمان نه تنها گِره‌ها را باز نمی‌کند که گره‌های تازه ایجاد می‌کند و از عجیب‌ترین و باورنکردنی‌ترین سریال‌ها هم اسرارآمیزتر است؛ بخاطر همین حیرت و جذابیت هم این‌بار سراغ این قصه رفته‌ام. پس آن‌چه در گیومه؛ «»، می‌آید اگرچه بیش از داستان‌های من به قصه می‌مانند اما مستند و واقعی است و بقیه هم تخیل نویسنده؛)
بیایید تا با هم یکی از حیرت‌آورترین پرونده‌های سرقت ایران و حتی دنیا را مرور و قصه کنیم؛ قصه سارقانی که پس از ورود به بانک، خواب‌شان برد و دست‌خالی برگشتند و روزی دیگر، ۱۵۵ صندوق (بخوانید گنج) را در بانک ملی خالی کردند و حتی متهم به سرقت خاطرات هاشمی رفسنجانی شدند و حالا گوشه زندان و درچندقدمی یلدا، به سرنوشت فرزندان خود می‌اندیشند؛ نکند بازیِ کودکیِ بچه‌های‌مان طراحی نقشه سرقت باشد!
برویم سراغ قصه:


آرمین‌ام. شاید فکر کنید چون دارم از گوشه‌ای کوچک در زندان بزرگ تهران یا به قول ما زیرهشتی‌ها از قلعه می‌نویسم، پس نامم مستعار است اما این‌طور نیست. من آرمین‌ام، «متولد سال ۱۳۶۶، فوق دیپلم ریاضی فیزیک، متاهل و دارای دو فرزند ۵ و ۸ ساله که قبل از سرقت در شغل ساخت و ساز فعالیت داشتم.» نام پسرخاله‌ام را هم شاید شنیده‌اید. هاتف را می‌گویم. اما شک ندارم که نام دو برادرم را نمی‌دانید و من هم نمی‌گویم؛ دادستان گفته‌بود سه برادر به همراه فامیل‌شان و من و هاتف خودمان خواستیم که نام‌مان منتشر شود. شاید باورتان نشود اما اینکه بعد از سرقت بانک ملی شعبه دانشگاه تهران بلافاصله لو رفتیم هم به همین میل قمپز درکردن من و پس خاله‌ام برمی‌گردد؛ حتما شنیده‌اید که هاتف پس از سرقت توی سفر به شما به راننده تاکسی خطی چی گفت و چطور سراغ تمام دوستان و آشنایان رفت! که چی؟ که بگوید ببینید همان بچه مظلوم و توسری‌خور حالا چه کرده و چه در چنته دارد! همین میل به کسی‌بودن، به خفن بودن، به آدم بودن و توی آدم حساب‌شدن هم همه‌مان را نابود کرد و گرنه ما که از خود پروفسور و برلین هم که بهتر بودیم و نباید حال‌مان این می‌بود! حتما در خبرها خواندید که من چندوقت پیش اقدام به خودکشی داشتم. آخر این حکم محاربه و افساد فی‌الارض چه بود که به ما بستن! قطع دست را هم که خودمان پیش‌تر شنیده‌ایم. در ترکیه پلیس اینترپل به ما گفت ۱۵ سال حبس و اصلا برای همین برگشتیم. برنگشتیم که کشته شویم! بگذارید قبل از اینکه از کودکی و آن شب یلدا بگویم، داستان بانک سپه قائم‌شهر را بگویم. داستانش را شنیده‌اید؟


رفته‌بودیم سرقت بانک اما همه درها باز بود!

شنیده‌اید که خدا گر ز رحمت (حکمت نبود؟) ببند دری، گشاید در دیگری و اینا؟ من و هاتف این‌ را یه چشم دیدیم. خود خدا شاهد است که دست به هر دیواری می‌زدیم، فرومی‌ریخت و به هر دری، باز می‌شد. حالا نمی‌گویم معجزه اما کرامات و حمایت خدادادی نیست؟! این جملات را از مصاحبه‌ام با رسانه‌ها بخوانید که باورتان شود چه می‌گویم:

«خانه مادربزرگ دوستم پشت همین بانک بود. قبل از سرقت رفتیم دورتادور بانک را نگاه کردیم. دیوارهای قدیمی و فرسوده داشت. شب سرقت تا آمدیم پای‌مان را روی نرده‌های ورودی بانک بگذاریم و به داخل برویم، یک دفعه دیوار خراب شد و ریخت.»

شاید فکر کنید فقط همین بود اما نه؛ قفل پشت قفل و در پشت در بود که باز می‌شد. برای خودمان هم عجیب بود. آخر من «تا قبل از سال ۱۴۰۰ که از بانک سپه شعبه مرکزی قائمشهر در مازندران سرقت کردم، هیچ سابقه‌ای نداشتم.» سابقه نداشتیم و نمی‌دانستیم که گاهی درها به اذن باز و دیوارها فرومی‌ریزد. خدا شاهد است تا قبل از اینکه به خزانه برسیم هیچ دری قفل نبود:

«بعد ما خیلی راحت وارد بانک شدیم تا برسیم به قسمت خزانه هیچ دری قفل نبود. بعدها خود مدیر بانک سپه شعبه مرکزی قائمشهر این موضوع را تایید کرد که هیچ کدام از درهای بانک قفل نبود.» شاید بپرسید خزانه اما چطور؟ خزانه که دیگر بار نبود آرمین؟ می‌دانم باورنکردنی است اما خودتان بخوانید: «در قسمت خزانه یک حفاظ وجود داشت، حفاظ را بریدیم. خواستیم در اصلی خزانه را تخریب کنیم که دیدیم کلید در، روی قفل است.»

دیوار بانک؛ بازسازی صحنه سرقت از بانک سپه قائم‌شهر.
دیوار بانک؛ بازسازی صحنه سرقت از بانک سپه قائم‌شهر.


وقتی از داخل بانک سفارش پیتزا دادیم!

می‌دانم کنجکاو شدید که بعدش چه شد و من هم مثل اینایی که کارشآن تولید محتوا است یا حتی سریال‌های ایرانی، توی نقطه حساس نمی‌خواهم چیزهای غیرمهم را به شما تحمیل کنیم. من دزدم و یک‌راست می‌روم سراغ مطلب. قبلش اما این را بگویم که اگر درباره در خزانه شک دارید، باید بگویم که «باز هم این موضوع را رییس بانک تایید کرد و گفت؛ کلید در خزانه روی قفل جامانده بود.»

«تعطیلات بود و ما حدودا دو، سه روز داخل بانک سپه بودیم. در این مدت، هیچ کس وارد بانک نشد. حتی از در پشتی بانک برای خودمان پیتزا سفارش دادیم. بعد هم به راحتی از بانک خارج شدیم، اما حساب‌های‌ مان درست از آب درنیامد و فقط ۷۰۰ میلیون تومان داخل خزانه بود.» امان از شهر بی‌شاعر، امان از خزانه خالی و امان از بانک بی‌پول. بانک که چه عرض کنم! ما به کاهدون خورده بودیم رفقا. می‌پرسید چرا؟ عرض می‌کنم.

آخر «پولی که نیاز داشتم ۱۴، ۱۵ میلیارد تومان بود، ولی ۷۰۰ میلیون تومان بیشتر داخل خزانه بانک سپه نبود. کل ۷۰۰ میلیون تومان را به فقرا و افراد نیازمند کمک کردیم. بعد از بخشیدن این پول‌ها، یکی از دوستانم که در سرقت همراهم بود ماجرا را برای بیشتر اهالی تعریف کرده و به آنها گفته بود؛ سرقت از بانک سپه کار ما بود و...» حتما می‌دانید کدام دوستم را می‌گویم، نه؟ اینکه چرا هاتف با آن‌همه توان و همراهی، شیفته منم‌منم است و تاکید دارد که خود را به دیگران اثبات کند، قصه‌ای دیگر است که اگر شما هم گذشته‌اش را بدانید و آن‌همه تحقیر و بدبختی را بشنوید، شاید درکش کنید اما آخر پسرخاله، چرا نخود در دهان مبارک شما خیس نمی‌خورد و چرا دو بار از یک سوراخ گزیده شویم؟! البته در فقره صندوق امانات بانک ملی خودم هم گاف بدی دادم که به‌وقتش به شما هم می‌گویم. برگردیم به تابستان داغ و شرجی تیر ۱۴۰۰ قائم‌شهر. داشتم درباره هاتف می‌گفتم. خلاصه به اهالی گفته‌بود سرقت کار من بود «تا اینکه او را دستگیر کردند و دوستم اسم تمام ما را به ماموران لو داد. حدود دو ماه بازداشت بودم. رد مال را انجام دادم و تمام حساب بانک را پرداخت کردم. بعد از دو ماه با قرار وثیقه آزاد شدم. من بیشتر از دوستانم داخل زندان بودم، چون آنها تمام تقصیرها را گردن من انداخته و به ماموران گفته بودند؛ آرمین برنامه و نقشه سرقت را کشید و سرکرده ما بود. خلاصه چون تمام تقصیرها گردن من افتاد از همه دیرتر آزاد شدم، ولی آن سه نفر دیگر کمتر از ۱۵ روز بازداشت بودند و بعد با قید وثیقه آزاد شدند.»

رفقا این خلاصه داستان نخستین سرقت ما بود؛ سرقت از بانک سپه شعبه قائم شهر که حالا شنیدم نام بانک هم تغییر کرده. داستان بانک تجارت را اگر بگویم شاید فکر کنیم ما واقعا اوسکلی چیزی هستیم که البته نه در آن حد اما کمی هستیم. باورتان می‌شود ما رفتیم بانک و بعد ۷-۸ ساعت خوابیدیم و بعد برگشتیم؟ می‌گویند هیچ‌ خوابی، لذت خواب در خانه آدم و رخت‌خواب خودش را ندارد اما نه، شما مگر خواب در بانک و در حین سرقت را تجربه کرده‌اید که می‌گوید هیچ خوابی؟! خواب میان دنیای پول و در چندقدمی خزانه چیز دیگری است که داستانش را می‌گویم. نامه بعدی‌ام از قلعه‌حسن‌خان همین فردا پسفردا به‌دست‌تان می‌رسد و آنجا قصه همین خواب، شب یلدا و بعد هم بانک ملی را می‌گویم. پس تا نامه بعد.

(پ.ن: قسمت دوم این روایت، فرداشب؛ پنج‌شنبه ۲۹ آذر، منتشر خواهد شد.)

شب یلدایلدای دوست داشتنی
من؛ محمد باقرزاده، در دانشگاه مهندسی خواندم و سال‌هاست که زندگی‌ام روزنامه‌نگاری است. به‌گمانم «روایت» خود زندگی‌ست و اینجا روایت‌هایی از جامعه؛ آن‌چه که جایی در صفحات روزنامه ندارد، می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید