دیروز بهش لینک اینجا رو دادم گفتم خوشحال میشم بخونی و نظرت رو بگی. گفت الان دارم میرم جایی نمیتونم دقیق بخونم. چون نمیخوام سرسری خونده باشم پس میذارم یه موقع بهتر.
شاید اگر هر کس دیگهای بود میگفتم پیچوند. اما در مورد علیرضا مطمئن بودم که این اتفاق نیفتاده. این حس اطمینانی که ازش میگیرم، برام ارزشمنده.
امروز وقتی تلگرام رو باز کردم دیدم از همون پیامهای طولانی معروفش گذاشته. نوشته بود:
«من آدم خودخواهیام، هر اتفاقی که بیرون از خودم میوفته رو وصل میکنم به خودم، شخص شخیص خودم.
برای من آدما مهمن،دوستام مهمترن واسه همین خیلی چیزا رو یادم میمونه و با خودم مرور میکنم و تو طول روزهام مزهمزهاشون میکنم و یه اتفاق، جمله، بو، مزه یا هرچیزی یهو پرتم میکنه تو یه خاطرهای
برام نوشتی "ولی بنویس"
دفعهی قبلی که یه جملهی اینجوری بهم گفته بودی(حداقل تا جایی که یادمه) وقتی بود که کلاس طراحیمون با بچههای دیگه قاطی شده بود. داشتیم از رو مدل زنده طراحی میکردیم و من دور میزدم و تندتند اسکیس برمیداشتم. تو نشسته بودی رو زمین روبروی مدل، اشاره کردی به کنارت و گفتی "بیا بشین سرجات"
هم اون موقع کیف داد هم وقتی این پیامت رو دیدم.
شروع میکنم به خوندن، به خوندن نه، خوردن. بلعیدن. بلعیدن اطلاعات از چطوری گذروندن روزهات، چالشهات.
اونقدر که حتی نگاه نمیکنم این سایته چیه و سریع اون پیام عضویتش رو میبندم که زودتر برسم به مرثایی که دوست سختمه و ناراحتم که تو این مدت از هم فاصله گرفته بودیم. نگاه سرسری و اینا نداریم، با کله فرو میرم تو نوشتههات.
در مورد خونهات نوشتی و درخت سخاوتمندی که جلوی خونست.پرت میشم تو خاطرههام و وقتی که داشتی تمرین میکردی تهران رو مثل یه توریست ببینی، نه فقط تهران رو، زندگی روزمرهات رو. و اون صندوق پستی که عکسش رو گرفته بودی و یه کپشن نوشته بودی تو مایههای این که مثل یه بچهی شیطونه که گم شده ولی کنجکاویش اونقدر زیاده که یادش رفته بترسه، یا یه همچین چیزی
خاطرههام انگار دارن تو یه دیگ قُل میخورن و هی یه خاطرهی جدید میاد رو.
یاد حساسیت توی نگاهت میوفتم که اینقدر خوب و دقیق همه چیز رو میدید، یجوری که انگار فرمون چشمهات دست یه بچه بود که یجا بند نمیشد و تو هرچیزی تا شگفتیای پیدا نمیکرد، بیخیال نمیشد. معلومه همچین نگاه کردنی، دست تکون دادن درخت رو هم میبینه.
سرم رو تکون میدم که حواسم بیاد سر جاش و میرم نوشتهی بعدی رو میخونم، توش درمورد پیدا کردن وسایل خونهات تو مغازهها گفتی، دوباره یه چیزی از رو صندلی ماشین برم میداره و پرتم میکنه تو خیابونای پایینتر از چهارراه سیروس و مغازههای مسگری که همشون با شک بهمون نگاه میکنن که چرا یه ظرف مسی پرداخت نشده میخواهیم (بعدتره که میفهمیم مس پرداخت نشده برای عمل آوردن شیرهی تریاک مناسبه).
بعد به دقتت به حرف زدن دوتا آقای الکتریکی که دارن سعی میکنن یه راهی پیدا کنن که وسط وسط ظرف مسی رو پیدا کنن که قراره لوستر اتاقت بشه و وقتی دقتت رو میبینم، دلم نمیاد شانس این رو بدم که خراب کنن لوسترت رو. میام جلو و پیشنهاد میدم ببرم پیش دوستم که کارش درسته.
یاد شور و شوقی میوفتم که خودم داشتم تا لوسترت رو بدم دستت.
جلوتر درمورد دلگیر شدنت از آقای تخت بیار نوشتی، فکر میکنم خودت هم میدونی نباید ازش دلگیر میشدی، اما اون بچهه نشسته پشت فرمون و دلش میخواد دلگیر باشه، میدونه اینجوری حالش زودتر خوب میشه.
پرت میشم به چند سال پیش و کلاس بزرگمهر که یکی تخته شاسیات رو با خودش برده و تو ناراحتی و دوست نداری از تخته شاسیهای اضافهی گوشهی کلاس برداری و گوشههای لبت آویزون شده که این تخته شاسیها غریبهان و فقط وقتی راضی میشی که پیشنهاد میدم تخته شاسی من رو برداری که من رو میشناسی و حتما تخته شاسیام رو میشناسی. و اینکه وقتی قبول کردی چقدر دلم میخواست محکم بغلت کنم که چقدر آدم بزرگ نیستی و چیزای مهمی برات مهمن که احتمالا واسه شازده کوچولو هم مهم بودن.
دوباره سرم رو تکون میدم و برمیگردم به صندلی ماشین و نوشتهی بعدی که درمورد این نوشتی که قبلا ترسو نبودی. همیشه اونقدر بعنوان آدم محکم تو ذهنم داشتمت که تعجب میکنم که بنظر خودت ترسو شدی و داری سعی میکنی نترسی، بعد پرت میشم به چندتا تجربهی مشابهی که دوستای مهاجرت کردهی دیگهام داشتن و اینکه چقدر مهاجرت خره که اینهمه دوستام رو ازم گرفته.
بعد درمورد اوکسانا میخونم و اینکه دوست چیزیه که الان لازم داری.
تو سرم میگردم دنبال وقتی که باهم دوست شدیم و سعی میکنم به ترتیب تاریخ sort بکنمت. یادم میاد اول اول و قبل از اینکه ببینمت از عکس پروفایل وایبرت، ازت ترسیدم که اوه اوه این عکسش هنری طوریه و حتما خیلی بارشه. بعدش تو کلاس و رایگیری. اما مهمترین جایی که برام مرثا شدی وقتی بود که دیر رسیدی به کلاس چون تو راه گشت بهت گیر داده بود. یه مانتو سبز با شلوار سبز گشادی که پاچه هاش رو بسته بودی با سایهی تیرهی چشمت یا خط چشم محکم و داشتی از اتفاقی که برات افتاده بود تعریف میکردی و هزارتا خاطرهی دیگه که هرکدوم باعث شده بودن یه قدم، دوست تر بشی برام.
تو گرمای مطبوع آفتابی که از پنجرهی ماشین میاد تو نشستم و دارم نوشتههات رو میخونم و سردم میشه. از اینکه یه دوست، دوست آدمه اما الان اونور دنیاست و قسمت دردناکش وقتیه که اینور دنیا بودی و اینقدر کم همدیگه رو میدیدم.
نوشتههات رو خوندم و یادم میاد وقتی داشتی میرفتی تو دفتر طراحیام یه طرح زدم برای رفتنت که مجسمهاش کنم و بدم بهت اما منصرف شدم چون فکر نمیکردم مهاجرت برای تو اینقدر چالش داشته باشه.
میرسم مترو و سوار میشم.
یه ذره بیشتر میگردم و میبینم دلیل اینکه نساختمش این بود که فکر میکردم دیگه اونقدر نمیشناسمت و برای هم مهم نیستیم و احتمالا مجسمه رو میذاری تهران و میری. با خوندن نوشتههات میبینم که هنوز میشناسمت و برام خیلی خیلی عزیزتر از چیزی هستی که خودم فکر میکردم، به خودم میگم اولین چیزی که میسازم همون مجسمه است.
دارم درمورد اینکه پادشاه زندگی خودت بودی و چطوری اینکه مصاحبتت با کریستوف مصاحبهی کاری نبوده فکر میکنم که یه قطره اشک از گوشهی چشمم میاد پایین که یادم بندازه چقدر دلم برای دوستم تنگ شده.»
قبول دارم. من دوست سختی برات بودم. و تو در مقابل دوست راحتی بودی. تو هم مثل درخت روبروی خونه سخاوتمندی.
در ضمن اون ماکتی که برام ساختی هنوز خونه مامانینا گوشهی اتاقمه. مسلما نمیشد اون رو با خودم بیارم. اما مطمئنا مجسمه رو با خودم میاوردم. و البته میدونم که میسازیش. و این حس خوبیه که میدونم که میسازیش.
مرسی برای یادآوری خاطرههامون و دمت گرم که دوستات برات اهمیت دارن و بهشون ارزش میدی. به امید دیدار به زودی در صحت و سلامت کامل.
خوشحالم که هستی. دوست راحت من...