Bina Bayan
Bina Bayan
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

نازخاتون .(پارت اول)۱۴۰۰/۱۱/۵

مادربزرگ من با نام نازخاتون متولد شد صد البته که از انجایی که زبان بسیار تند و تیزی داشت عروس هایش نام جدیدی برایش گزاشته بودند که از ذکر کردن ان نام میگزرم

و به خصوصیات جالب مادربزرگ می پردازم

از جالب ترین چیز ها اسمی بود که ما صدایش می زدیم نازمادرجان بزرگ که البته من در جمع بزرگ تر ها شنیده بودم نازمادرجان این نام را با تکرار فروان بر پوریا رضا که نوه اصلی خانواده بود بر سرزبان همه انداخته بود.

شاید برایتان جالب باشد که بدانید اصلا چرا اسم پوریا رضا پوریارضاست !

خب از انجایی که اسم پدر بزرگوار ناز مادر جان بزرگ رضا بود پایش را درکفش اهنی کرده بود و میگفت باید اسم پسر عمو سیا(سیامک) را رضا بگزاریم و زن عمو شیرین هم که دلش میخواست اسم پسرش را پوریا بگزارد و این گونه میشود که بین نازمادرجان و زن عمو شیرین دعوا درست حسابي را میافتد که زبانزد خاص و عام میشود تا اینکه عموسیا بعد از بدنیا امدن پوریارضا وقتی باز نازمادرجان و زنعموشیرین در بیمارستان بینشان دعوا میشود غرور مردانه اش را جمع میکندو با صدای بلند بینشان فریاد میزند که ساکت اسم بچه را پدر می گذارد و وقتی برای شناسنامه گرفتن میرود نه توانایی رد نظر همسرش را داشت و نه توانایی رد نظر مادرش و اینگونه شد که پوریارضا اسم نوه اول خانواده را گرفت!

البته که نازمادر به این سادگی ها راضی نشد و انقدر سنگ ٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚبین زندگی انان پرتاب کرد که اخر کار عمو سیا و زنعمو شیرین به متارکه کشید

و اینگونه شد که نازمادرجان توانست این نام زیبا را هم برزبان پوریارضا و هم برزبان باقي نوه ها بیندازد!

اابته که بعد آز متارکه زنعمو شيرین و عمو سیا خبری به دست ناز مادر رسید که اورا به اسمان هفتم برد و برگرداند

این خبر که داشت باعث میشد نازمادر را برای همیشه نبینیم خبری نبود به جز دوتاشدن شلوار اقاجان وقتی يکی از خانم ها که میامد کنیزی ناز مادر جان را میکرد خبر دوتا شدن
شلوارهمسرش را به او داد کارش به بیمارستان کشید و به بیمارستان رفت!

و با یک قلب پیوندی باخوک به خانه برگشت!

عروس های خانواده توطعه ایی کرده بودند که این ها همه از اهی است که زنعمو شیرین در جوانی برای ناز مادرکشیده است ؤ تا ساليان سال این حرف در دهان عروس هاي خانواده ما تاب میخورد!

و صدالبته که نازمادر به این اسانی ها از خیرسر اقاجان بیرون نیامده بود و در زمان برگشتش از بیمارستان با ان حال روز به زیر زمین رفته بود و تپانچه پدرش رضا خان را برداشته بود و اماده امدن اقاجان بود وقتی نصف شب اقاجان به اتاق خواب وارد شده بود و مشغول پوشیده پیژامه راه راهش بود چند گلوله ای را به ماتهت اقاجان زده بود.

و من تا به خاطر میاورم از روزی که اقاجان را مورد ملامت خود قرآر دادند همیشه زیر ماتهت اقاجان یک بالشت ابری میدیدم

البته که این ماجرا با پا پیش گزاشتنه بزرگ عمه فیصله یافته بود ولی یادم میاید بعد فیصله یافتن این داستان ما دیگر هیچ وقت اقاجان را اقاجان صدا نکردیم و هربار که دهانمان باز شد برای گفتن اقاجان ناز مادرجان نگاه غضب الودی به ما کرد و گفت با حاجی کار داری مادرجان!

و یک جورهایی که با دوتاشدن شلوارش ارتقا درجه هم گرفته بودند البته که بعد ان اتفاق های عجیب و غریب رفتن نازمادر حاجی به مکه کسی دیگر ثانیه دور شدن حاجی را از نازمادر جان ندیده بود .



بینا بیان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید