صدای مولودی همه جا را فراگرفته است ، خیابان ها به موجب موکب هایی که در حال پذیرایی هستند از خودروهایی که در ترافیک مانده اند پوشیده شده است ، پسربچه ای که در آن شب تابستانی گرم از این حجم شادی و خوشحالی و آن همه خوراکی های دلچسب به وجد آمده است ، نگاهش را از ماه کامل و درخشان می دزدد و دست مادرش را رها می کند و با تمام قدرتی کی در عضلاتش احساس می کند به سمت موکب شربت و شیرینی می دود .
آن شب این خیابان مهمان ویژه ای داشت ، گویی بنا بود که صاحب تولد هم در این نیمه شعبان حضور به هم رساند و شمع کیک تولدش را خودش فوت کند .
او آمد ، قدم در کوچه نهاد و شروع به گذشتن از بین موکب ها و دسته های شادی کرد ، اما نکته ی عجیب ماجرا آنجا بود که گویی همه افراد هم او را می شناختند ، هرکجا که قدم می گذاشت همه متوجه می شدند او کیست ، او صاحب تمام این جشن تولد بود .
پیرمردی بر روی ویرچل خود بی تابی می کرد و داشت با تمام وجود تقلا می کرد که بتواند از جا بر خیزد و به سمت او روانه شود ، او به سمتش آمد با لبخندی بر صورتش شانه پیرمرد را لمس کرد تا برخیزد ، و پیرمرد هم گویی سالها جوان شده مانند فنر از روی ویلچر خود به پا خواست ، بعد از دیدن این صحنه آنهایی که اندکی شک در قلبشان داشتند ، به یقین رسیدند و تو گویی انسان ها شبیه سیلی به سوی او روانه می شدند ، همه می دانستند او کیست ، آری به راستی او خودش بود .
صاحب یکی از موکب ها که به نام حاجی شناخته می شد و به سفره داری و روضه خوانی و کار های خیرش معروف بود از موکب خود بیرون آمد ، صورتش نشان می داد اصلا از آمدن او خوشحال نیست ، دعای فرجش تا به آن روز ترک نشده بود اما دعای فرجش را در مسجد و در حضور بقیه محله می خواند ، سفره داری اش برای ائمه تا به حال ترک نشده بود اما همواره نیتش آن بود که چشم نوازترین سفره محله را داشته باشد ، نماز هایش را همیشه به جماعت می خواند اما موذن باید او می بود و در صف اول هم می ایستاد ، ظواهر حاجی خدای محض یود اما به قلب و نیاتش که نکاه می کردی ...
حاجی که آن سال هم خرجی سنگینی برای این سالگرد تولد داده بود ، تمام وجودش از آمدن او ناراحت بود چون توجهات و خدا خیرت بدهد و اجرت با آقا و... که ان چند دقیقه پیش نصیب او می شد حالا متعلق شده بود به او ، حاجی بیرونن رفت ، جلوی او را گرفت و گفت چرا آمدی مگر نمی دیدی همه چیز ها را بی تو داشتیم اداره می کردیم ، آیا طالب قدرت و اعتبار مایی که تصمیم گرفته ای خودت را نمایان کنی ؟ ، او اما به حاجی هم لبخند زد گویی دردحاجی را هم کامل می دانست و درمانش هم نزد او بود اما حاجی درمانی نمی خواست و فقط می خواست او برود ، حاجی از موکب خود یک صندلی به بیرون اورد و روی آن رفت و شروع کرد به گفتن نشانه های ظهور و نقد اتفاقات افتاده ، مردم از شنیدن حرف های حاجی کم کم در حال از دست دادن اعتقاد خود به او بودند ، مردم با فریاد های های حاجی و موکب دارانش و عللی که می آوردند کم کم از وجود او سست شدند و شروع کردند به پراکنده شدن ، آنها او را رها می کردند و به بشارتی که قلبشان می داد و حتی پیرمردی که قدرت راه رفتن یافته بود را به کناری می انداختند و به می رفتند به دنبال حل و فصل مشکلات زندگی خودشان .
در این هیاهو او نیز برای بار دیگر از غوغای جمعیت بیرون رفت و مردم را با شربت و شیرینی های حاجی تنها گذاشت ، او آنشب با نیاتی که حاجی می گفت نیامده بود اما مردم همین فرصت کوتاهی که برای دیدن روی اورا داشتند را به حرف ها و تغذیه های حاجی فروختند ...