در عمق شبهایی که سکوت مثل یک پتو سنگین روی شانههایم میافتد، تصمیم میگیرم تنها باشم. نه از روی اجبار، بلکه از سر انتخاب. جهان بیرون پر از هیاهو است، پر از صداهایی که گوشم را کر میکنند و قلبم را خسته. پس دیوارهایی میسازم از کلمات نگفته، از نگاههای دوری که به دیگران میگویم: "دور بمانید." اما در این تنهایی خودساخته، همیشه جایی برای چند نفر نگه میدارم. آنها که مثل شمعهای کوچک در تاریکیام میدرخشند. آنها که میدانم میتوانم باشان حرف بزنم، از آن حرفهای عمیق که روح را سبک میکنند. از دردهای پنهان، از آرزوهای شکسته، از خندههایی که پشتشان اشک پنهان است.
فکر میکنم این تعادل عالی است: تنهایی برای فکر کردن، برای نفس کشیدن آزادانه، و آن چند نفر برای یادآوری اینکه هنوز زندهام. آنها را نزدیک نگه میدارم، نه خیلی نزدیک که دیوارهایم فرو بریزد، اما به اندازهای که صدایشان اکو شود در خلوت ذهنم. با خودم میگویم: "اینها ماندگارند. اینها متفاوتاند." اما زندگی، این بازیگر بیرحم، همیشه نقشههای دیگری دارد.
یکی یکی میروند. اول با بهانههای کوچک: "مشغولم"، "بعدا حرف میزنیم". بعد با سکوتهای طولانیتر، پیامهایی که بیپاسخ میمانند، تماسهایی که قطع میشوند قبل از اینکه حتی زنگ بخورند. و ناگهان، آن شمعها خاموش میشوند. تنهایی که انتخاب کرده بودم، حالا انتخابم نیست؛ تحمیل شده، سنگینتر از همیشه. حالا نه تنها هستم، بلکه خالی. آن خلوت دلچسب تبدیل میشود به یک زندان سرد، جایی که صداهای خودم هم پژواک ندارند.
چرا اینقدر درد دارد؟ چون تنهایی واقعی، آن است که حتی امید به حرف زدن با کسی را از دست میدهی. آن است که میفهمی انسانها مثل برگهای پاییزیاند: زیبا، اما موقتی. سعی میکنی نگهشان داری، اما باد زندگی میوزد و میبردشان. و تو میمانی با خودت، با سایهات که حالا تنها همدمت است.
اما شاید در این عمق، چیزی زاده شود. شاید این تنهایی ناخواسته، مرا قویتر کند. شاید یاد بگیرم که حرفهایم را به باد بسپارم، به ستارهها بگویم، یا حتی به خودم. چون در نهایت، تنها کسی که هرگز ترکم نمیکند، خودم هستم. و شاید این، عمیقترین درس تنهایی باشد: عشق به خود، در میان خالیترین لحظات.