هر روز چشمامو باز میکنم با این امید که شاید امروز یه چیزی، یه نشونه، یه نفر منو از این حال لعنتی بیرون بکشه. اما هیچچیز نیست. هرچی بیشتر میگردم، بیشتر توی تاریکی فرو میرم. انگار دنیا با یه دیوار نامرئی، منو از هر چیزی که بتونه به زخمهای دلم مرهم باشه، جدا کرده.
میدونی، گاهی حس میکنم این درد، یه قسمت از وجودمه. هر جایی که میرم، هر چیزی که میبینم، انگار بهش چسبیده. دنبال یه چیزی میگردم که هیچ شکلی نداره، هیچ صدایی نداره، هیچ بویی نداره. یه چیزی که شاید از اول هم قرار نبوده وجود داشته باشه. هر لحظه، هر ثانیه، دارم خودمو توی این دنیای خالی گم میکنم.
همه جا رو گشتم؛ خاطراتی که یه روز باهاشون میخندیدم، حالا مثل خنجری تو قلبم میشینن. جاهایی که یه زمانی برام پناه بودن، حالا فقط یادآور تنهاییان. آدما رو نگاه میکنم، اونایی که یه روز فکر میکردم دستمو میگیرن، ولی الان فقط مثل سایههایی توی تاریکی از کنارم رد میشن.
هر روز با خودم میگم شاید این آخرین روزی باشه که اینجوری میگذره. شاید فردا یه چیزی بیاد، یه نفر، یه لحظه، یه اتفاق که دستمو بگیره و منو از این کابوس بیدار کنه. ولی فردا هم مثل دیروزه، مثل امروز. هیچی نمیاد. فقط خلأ بیشتر میشه، درد عمیقتر میشه.
گاهی به خودم میگم شاید دارم اشتباه میکنم. شاید اصلاً این چیزی که دنبالش میگردم، وجود نداره. شاید این امید، فقط یه سراب باشه، یه دروغی که خودم به خودم میگم که طاقت بیارم. ولی حتی اینم نمیتونه آرومم کنه. چون حقیقت اینه که من دارم هر روز بیشتر توی این تاریکی غرق میشم.
کاش یه کسی بود. کاش یه جایی، یه لحظه، یکی میگفت: “من اینجام. نترس، این تاریکی نمیمونه.” ولی حالا فقط منم و این سکوت سنگین، منم و این درد لعنتی که نمیذاره حتی برای یه لحظه فراموش کنم چقدر تنهام. هر روز دنبال یه نشونه میگردم، ولی حالا دیگه مطمئنم که این نشونه هیچوقت قرار نیست بیاد. فقط منم که دارم تو این جهنم خودمو از دست میدم.