خیانت یه دردِ وحشتناکه، یه زخمی که از جایی میاد که حتی فکرشم نمیکنی. یه خنجر نیست که از پشت بزنه، نه. این یکی از جایی میاد که با تمام قلبت بهش اعتماد کرده بودی، از همون جایی که فکر میکردی همیشه امن و آرومه. روزی روزگاری، به اون آدم دل سپرده بودی، به حرفاش، به نگاهاش، به وعدههایی که میداد، به حرفهایی که باهاش میبافی، و فکر میکردی این همون کسیه که تو دلت همیشه خواستی باشه. ولی یه روز، همون آدمِ مهربون و باوفا یههو چیزی میشه که هیچ وقت نمیخواستی ببینی، چیزی که قلبت رو میشکونه و تمام دنیات رو از هم میپاشه.
لحظهای که خیانت رو میفهمی، انگار زمین زیر پاهات خالی میشه، هوا سنگین میشه، انگار یه چیزی تو وجودت میمیره. چشمت رو میبندی و میخوای باور کنی که اشتباه میکنی، که شاید اشتباه دیدی. اما نه. وقتی حقیقت رو میبینی، وقتی میفهمی تمام چیزی که برای همیشه باور داشتی، دروغ بوده، دیگه نمیتونی از این درد فرار کنی. از خودت فرار میکنی، از احساساتت، از تمام اون چیزهایی که بهش دل بسته بودی.
کاش میشد برگردی به روزهایی که فکر میکردی دنیا بهترین جای دنیاست، که میتونستی به همه چیز اعتماد کنی. به اون روزهایی که نگاهش هنوز گرم بود و قلبت به عشق میتپید. ولی حالا؟ حالا هیچچیز از اون احساسات به یاد نمیآد. هر کلمهای که از دهنش در اومده بود، حالا مثل یه تیر به قلبت میخوره. هر وعدهای که داده بود، مثل دروغی تلخ میمونه که با تمام وجودت باور کرده بودی.
این زخمی که خیانت به وجود میاره، فقط قلبتو نمیشکنه، بلکه روحی رو که با تمام وجود عاشق بود، به خاک میکشه. روحی که همیشه برای محبت و عشق گرسنه بود، حالا دیگه بیرمق و بیجان شده. بعد از خیانت، دیگه نمیتونی به هیچچیز و هیچکسی مثل قبل اعتماد کنی. دیگه نمیتونی اون آدم ساده و دلبسته باشی. قلبت از هر چیزی میترسه. میترسه که دوباره کسی بیاد و همون بلای قبلی رو سرت بیاره.
و دردناکترین بخش این ماجرا اینه که با تمام این زخمها، باز هم نمیتونی از دست اون خاطرات خلاص بشی. همون خاطراتی که به هیچ وجه نمیتونی ازشون فرار کنی. هرجا میری، هر کی میبینی، یه چیزی یادآور میشه که باهاش زندگی کردی، که بهش اعتماد کردی، و حالا چیزی جز یک خالی بزرگ برات باقی نمونده.
دیگه نمیتونی خودتو پیدا کنی. چیزی از اون آدم که روزی با تمام وجود عاشق بود باقی نمیمونه. حتی نمیتونی به خودت نگاه کنی، چون اون چیزی که میبینی، یه نفر دیگهس. کسی که هنوز هم به دنبال اون آدم قبلی میگرده، اما پیداش نمیکنه. و این بزرگترین زخمِ دلته. زخمی که هیچوقت خوب نمیشه.