Nothing
Nothing
خواندن ۲ دقیقه·۷ روز پیش

وقتی سکوت میشه جواب همه‌چیز

یه جایی از زندگی هست که دیگه خسته می‌شی از توضیح دادن، از گفتن اینکه چقدر شکست خوردی، چقدر خسته‌ای، چقدر دلت گرفته. دیگه نمی‌خوای به کسی بگی چی تو دلت می‌گذره، چون حس می‌کنی هیچ‌کس نمی‌فهمه. نه که بخوان نفهمن، نه... آدما فقط نمی‌تونن وزن این دردا رو تحمل کنن. یه سری چیزا هست که گفتنش فقط حال خودتو بدتر می‌کنه. هر بار که حرف می‌زنی، انگار یه تیکه از روحت کنده می‌شه و هیچی هم درست نمی‌شه.

این می‌شه شروع انزوا. اولش فکر می‌کنی سکوتت موقتیه، فکر می‌کنی داری فقط یه مدت با خودت خلوت می‌کنی. ولی بعد می‌بینی این خلوت یه جور پناهگاه شده، یه جایی که توش با خودت و زخمت تنها می‌مونی. دیگه به هیچ‌کس اعتماد نمی‌کنی که اون چیزایی که تو دلت تلنبار شده رو بفهمه. شاید چون خجالت می‌کشی، شاید چون خسته‌ای، یا شاید چون می‌ترسی یه بار دیگه هم حرف بزنی و باز چیزی تغییر نکنه.

درد خصوصی می‌شه، عین یه راز تاریک که کسی جز خودت نباید ازش خبر داشته باشه. این درد باهات راه می‌ره، باهات غذا می‌خوره، باهات می‌خوابه. یه گوشه از قلبت جا خوش می‌کنه و هر روز سنگین‌تر می‌شه. بعضی وقتا حتی خودتم فراموش می‌کنی که این درد از کجا اومده. فقط حس می‌کنی یه چیزی تو دلت شکسته که هیچ‌وقت قرار نیست درست بشه.

انزوا آروم آروم تو رو می‌بلعه. دیگه نه حرف می‌زنی، نه می‌خوای کسی بهت نزدیک بشه. تنهایی می‌شی رفیق ثابتت. اون وقت می‌فهمی که سکوت نه یه انتخاب، بلکه یه اجباره. چون حتی اگه بخوای حرف بزنی، دیگه واژه‌ای برای توضیح این دردها پیدا نمی‌کنی.

شاید یه روزی یکی ازت بپرسه چی شده، چرا دیگه اون آدم قبلی نیستی. شاید حتی بخوای براش توضیح بدی، ولی زبونت نمی‌چرخه. چون دیگه از این نقطه گذشته‌ای. از نقطه‌ای که امید داشتی کسی بفهمه، از نقطه‌ای که فکر می‌کردی یکی می‌تونه کمک کنه. حالا فقط موندی و سکوتت، یه سکوت پر از زخم و بغض و حسرت.

دردسکوتتنهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید