جنون نوشتن
جنون نوشتن
خواندن ۱۰ دقیقه·۳ سال پیش

برشی کوتاه از زندگی واقعی خودم، بدون سانسور

همه‌ی ما آدما توی زندگی‌مون یک سری اتفاقات منحصر به فرد و خاصی رو تجربه کردیم و خواهیم کرد. همه‌ی ما توی زندگی‌مون فراز و نشیب‌های زیادی رو تجربه کردیم و خواهیم کرد. یه چند وقتیه یه چیزی ته دلم و ته مغزم رو قلقلک میده و منو تشویق می‌کنه به نوشتن و انتشار اتفاقات زندگیم.

حالا به چه هدفی:

اول این که کمک می‌کنه به خالی شدن و منظم شدن ذهنم. این که چه دغدغه‌هایی دارم و چه چیزهایی ذهنم رو مشغول کرده.

دوم این که باعث میشه با افرادی که تجربیات مشابه من دارند آشنا بشم و شاید بتونیم به همدیگه کمک کنیم. این که بدونی با تموم اتفاقات خوب و بدی که برات افتاده توی دنیا تنها نیستی، خودش می‌تونه تسلی‌بخش باشه.

سوم این که خودم رو در معرض قضاوت و سنجش خودم و دیگران قرار بدم. این که دیگران توی موقعیت من چه تصمیمی می‌گرفتند و چه کاری انجام می‌دادند. و رفتارهای خودم رو جزئی‌تر نقد و بررسی کنم.

من آدم درون‌گرایی هستم و میل به تنهایی دارم و از تنهایی انرژی می‌گیرم. خیلی میل ندارم راز و رمزهای زندگیم و مسائل شخصیم رو با کسی حتی با نزدیک‌ترین دوستام مطرح کنم. چون می‌ترسم به درستی درکم نکنند.

اما این‌جا کسی منو نمی‌شناسه و اگر هم درکم نکنند و مورد قضاوت قرار بگیرم، خیلی مهم نیست. و این که هر وقت بخوام می‌تونم تمام پست‌هام و حتی اکانتم رو حذف کنم و به راحتی همه چی تموم میشه، اما اگه با دوستام و افراد نزدیک درد و دل کنم، رازها و مسائل شخصی که باهاشون درمیون گذاشتم تا همیشه توی ذهنشون می‌مونه و هیچ وقت از قضاوت‌ها و پیش‌داوری‌هاشون در امون نیستم.

البته خود من هم چنین اخلاق و رفتاری دارم ولی تا حد ممکن سعی می‌کنم به تصمیمات و درد و دل‌های افراد احترام بذارم و همون اول مورد قضاوت قرار ندمشون و براشون نسخه نپیچم. هیچ وقت نتونستم آدمایی که با کمترین اطلاعات در مورد شما و صرفا با تجربه و عقیده‌ی شخصی خودشون برای زندگی آدم نسخه می‌پیجند و به زعم خودشون راهنمایی و مشاوره می‌کنند، درک کنم.

بگذریم، می‌خواستم از خودم و زندگی شخصیم بگم. راستش هنوزم برای انتشار این مطلب توی اینترنت شک دارم، نمی‌دونم چرا. خب شاید خیلی سخت باشه که بخوای خیلی رک و راست تموم زندگیت رو در معرض انتشار قرار بدی. امیدوارم هویتم هیچ وقت فاش نشه.

به خاطر همین، این‌جا از اسامی غیر واقعی استفاده می‌کنم. کلیت زندگیم و اتفاقات خوب و بدی که تجربه کردم رو سعی می‌کنم به طور کامل و درست بنویسم، فقط اسامی افراد و شهر و خیابان و .... واقعی نیست.

خب پس باید یک نام مستعار برای خودم انتخاب کنم. از نظر جنسیت هم همین اول بگم من یک پسرم. متولد زمستون و دو سال از دهه‌ی سوم زندگیم گذشته و مجردم. لیسانس دارم و سربازی هم رفتم. تا حالا هیچ خواستگاری نداشتم. (آخه جدیدن شنیدم دخترا هم می‌تونند از پسرا خواستگاری کنند، به نظر منم اشکالی نداره) بریم سر انتخاب اسم مستعار.

فعلا سهراب رو انتخاب می‌کنم. هم به خاطر علاقه به سهراب سپهری و هم به خاطر پخش سریال شبکه دو که اسم بازیگر نقش اولش سهرابه. اگه تصمیمم عوض شد بعدن تغییرش میدم. فعلا همین سهراب باشه قشنگه. اگه شما هم پیشنهاد بهتری داشتید بگید.

خب حالا از کجا شروع کنم؟ از اولِ اول بگم که توی بیمارستان به دنیا اومدم و بعد چی شد؟ یا این که از آخر شروع کنم و برم به اول؟ یا از وسط شروع کنم و یه کم برم به گذشته و یه کم به آینده؟

وقتی به دنیا اومدم سنی نداشتم ولی بهم گفتند که یه شب زمستونی که برف نمی‌بارید، به دنیا اومدم. ماه شعبان بود و چند روز مونده بود تا عید نوروز. اسمم شد سهراب (یعنی اسم مستعارم که همین الان خودم انتخاب کردم) به غیر از پدر و مادرم یه برادر 4 ساله هم داشتم. برادری که قبل از به دنیا اومدن من به مادرم گفته بود اگه من دختر باشم، منو میندازه توی کوچه.( یه حشمت فردوس پنهانی توی وجودش رخنه کرده بوده)

خلاصه به خیر گذشت و من دختر نشدم. فک و فامیل هم زیاد داشتم ولی خب اون موقع‌ها هیچ کدوم رو نمی‌شناختم. خب از اون موقع تاحالا بعضی از اون فک و فامیل و آشناها از دنیا رفتند و بعضی‌ها هم اون موقع توی دنیا نبودند و بعدها به دنیا اومدند. بعضی‌ها هم اون موقع نبودند و الانم نیستند.

ده سال از روز تولدم گذشت خدا به من و برادرم یک خواهر هدیه داد. خدارو شکر برادرم دیدگاه حشمت فردوسیش رو گذاشته بود کنار. من که از داشتن یک خواهر کوچک‌تر از خودم خیلی خوشحال بودم. البته اوایلش که نوزاد بود، نمیشد که خیلی باهاش بازی کرد و بغل کردنش هم سخت بود. پس منتظر شدم تا یه کم بزرگتر بشه و راحت‌تر بتونم بغلش کنم و باهاش بازی کنم. اما وقتی بزرگ‌تر شد و منم بزرگ‌تر شدم، متوجه شدم خواهرم با بقیه بچه‌ها فرق داره، موضوعی که هیچ کس به من نگفته بود و خودم متوجه شدم.

اون موقع‌ها نمی‌دونستم سندروم داون یعنی چی، یا عقب مونده‌ی ذهنی یا قشنگ‌ترش کم‌توان ذهنی یعنی چی، اما فهمیدم خواهرم هوش و توان ذهنیش نسبت به بچه‌های عادی کمتره و راه رفتن و صحبت کردن و کارهای دیگه‌ای که باید انجام بده با تاخیر اتفاق میفته. یک ذره از عشق و علاقه و محبتم به خواهرم کم نشد. هنوزم مثل سابق دوستش داشتم، شایدم بیشتر، اما فهمیدن این موضوع خیلی برام تلخ و درکش سخت بود. حتی جرات نکردم از کسی در این رابطه سوال بپرسم و وانمود می‌کردم از همه چی اطلاع دارم و خودم همه چی رو می‌دونم. نمی‌دونم چرا هیچ کس نخواست با من در این رابطه صحبت کنه و آگاهم کنه و گذاشتند خودم همه چی رو متوجه بشم.

وقتی یه چیزی کم یا زیاد باشه همه چی به هم می‌ریزه. اگه به چای پنچ تا انگشت شش تا یا چهار تا انگشت داشته باشی یا به جای دو تا چشم سه تا چشم داشته باشی، از حالت طبیعی و نرمال دور میشی. حالا خواهر من به خاطر داشتن یک کروموزوم اضافی که هیچ کاریش نمیشد کرد، با بقیه بچه‌ها تفاوت داشت. یک کروموزوم اضافی که معلوم نیست از کجا اومده بود، زندگی خواهرم رو به طور کلی تحت تاثیر قرار داده بود. (صرفا جهت اطلاع: پدر و مادرم هیچ نسبت فامیلی با هم نداشتند)

حالا این فرشته‌ی زمینی از خیلی لذت‌ها و تفریحات باید محروم باشه، چون نمی‌تونه به راحتی مستقل باشه، چون فرایند یادگیری و رشدش کنده، چون شرایط پیشرفتش توی جامعه مهیا نیست، چون مردم نحوه‌ی ارتباط با این جور بچه‌ها رو بلد نیستند. اما علاقه و محبت من به خواهرم کم نشد و از هیچ کاری برای خوشحال کردن و سرگرم کردنش دریغ نمی‌کردم.

حالا شده بودیم یک خانواده پنج نفری که با پیکان پدرم به گشت و گذار می‌رفتیم. به خاطر مذهبی بودن پدر و مادرم، من و برادرم از هفت سالگی شروع کردیم به نماز خوندن و یادگیری قرائت قرآن. طوری که در دوران راهنمایی در کلاسای حفظ قرآن شرکت کردیم و من تونستم رتبه‌ی اول در مسابقات حفظ قرآن را به دست بیارم.

گشت و گذارهای ما هم بیشتر محدود میشد به اماکن مذهبی مثل امامزاده‌ها.

تصورش را بکنید تا تجریش و امامزاده صالح و قاسم می‌رفتیم، اما دربند نمی‌رفتیم. امامزاده داوود می‌رفتیم اما به طبیعت و روستای کن و سولقان سر نمی‌زدیم و دوازده به در به جای سیزده به در، در فضای سبز بهشت زهرا مشغول تفریح و سرگرمی بودیم.

خب از آن‌جایی که پدرم یک آدم مذهبی بود، دوست داشت که خواهرم نیز محجبه باشه و نماز بخونه و ... اما خب همان یک کروموزوم اضافی لعنتی مانع از این شد که خواهرم بتونه چادر سرش کنه و نماز بخونه. خلاصه پدرم کوتاه اومد و بی‌خیال شد. اما این تازه اول ماجرا بود. خواهر کوچولوی ما عاشق آهنگ و رقصیدن بود و باباها هم که علاقه وافری به دخترا دارند، نمی‌تونند روی حرف دخترشون حرفی بزنند. مخصوصا وقتی نتونند به دخترشون توضیح بدند فلان آهنگ یا فلان کار حرام است و گناه داره.

خلاصه پدر ما که مخالف سرسخت هرگونه موزیک از مجاز و غیرمجاز بود، حالا در ماشینش به غیر از خواننده خانم انواع و اقسام آهنگ‌ها را پخش می‌کرد و نمی‌دونست برخی از این آهنگ‌ها غیر مجاز و به اصطلاح اون‌ورآبی هستند. ما هم از این فرصت پیش آمده استفاده می‌کردیم و انواع و اقسام نوار کاست و سی‌دی‌های موزیک مجاز و غیرمجاز را خریداری می‌کردیم.

پدر ما که حاضر به شرکت در مراسم‌های عروسی به خاطر پخش موزیک نمی‍شد حالا نه تنها به راحتی در این گونه مراسم‌ها شرکت می‌کرد، بلکه من و برادرم را نیز تشویق به رقصیدن می‌کرد. مادرم هم مانند پدرم فرد مذهبی بود و عقاید مذهبی داشت، اما مانند پدرم خیلی سفت و محکم نبود و با شرکت در مراسم‌های شادی و گوش دادن به موزیک مشکلی نداشت.

خواهرم کار با کامپیوتر را تا حدودی یاد گرفته بود و حالا برای خودش آهنگ می‌گذاشت و با صدای بلند گوش می‌داد و گاهی هم می‌رقصید. فقط از برادرم حساب می‌برد و موقع آمدن او به خانه، پخش آهنگ قطع میشد. چون برادرم با کامپوتر کار داشت. وقت‌هایی هم که از گوش دادن به آهنگ خسته میشد و یا شرایط گوش دادنش نبود، تماشای سی‌دی‌های کارتون از تفریحات روزمره‌اش بود. از جمله آن‌ها تارزان، باربی، شرک و .... که هر کدام را بیش از ده بار تماشا کرده بود.

از همان دوران کودکی رفتن به توانبخشی و کلاس‌های گفتاردرمانی و کاردرمانی را شروع کرد و در سن هفت سالگی در یکی از مدارس استثنایی ثبت نامش کردیم. برخی‌ها معتقدند که این گونه بچه‌ها باید در مدارس عادی و در کنار آنان مشغول به تدریس شوند تا از همان کودکی در شرایط عادی جامعه رشد کنند و بچه‌های سالم و به اصطلاح عادی هم با این بچه‌ها آشنا شوند و ارتباط بگیرند.

اما گروهی مخالف این قضیه هستند و معتقدند فرایند یادگیری کودکان با نیازهای خاص نسبت به دیگر بچه‌ها، آهسته‌تره و یادگیری و آموزش در کنار بچه‌های عادی می‌تونه باعث سرخوردگی و ناامیدی در کودکان با نیازهای خاص بشه. هم‌چنین کودکان و بچه‎‌‌های سالم هیچ شناختی نسبت به این گونه بچه‌ها ندارند و ممکنه با رفتار و کلام خود باعث آسیب رسوندن و دلخوری کودکان با نیازهای خاص بشند.

خلاصه تا کلاس چهارم ابتدایی در مدرسه مخصوص این دانش آموزان بود. البته با کتاب‌های مخصوص این دانش آموزان و این که هر پایه دو تا سه سال به طول می‌انجامید. خیلی به درس و مشق علاقه نشون نمی‌داد و مادرم بعد از سال‌ها حرص و جوش خوردن برای مدرسه رفتن و انجام تکالیف خواهرم، به این نتیجه رسید که تحصیل و مدرک به درد نمی‌خوره و دردی از خواهرم کم نمی‌کنه. البته در حد نوشتن و خواندن ابتدایی اشکالی نداره. بعد از ترک تحصیل، در مراکز توانبخشی ثبت‌نامش کردیم تا کارهایی مثل نقاشی و گل‌سازی و .... را انجام بده و یاد بگیره.

خب حالا یه کم از برادرم بگم. برادرمم مثل پدرم اوایل مذهبی بود و بعد یه کم آتیشش سرد شد. اما باز بعد از یه مدتی رفت سمت مسجد و هیئت و بسیج و ..... پدرمم از این موضوع خوشحال و راضی بود. حتی پدرم دوست داشت من و برادرم طلبه بشیم. اما خب من قسر در رفتم و یواش یواش کلاس‌های قرآن و مسجد رو گذاشتم کنار. البته هنوز نماز می‌خوندم و روزه‌ هم می‌گرفتم و ماه رمضون و محرم، مسجد و هیئت می‌رفتم. اما نسبت به قبلن کمتر شده بود. الانم که چند سالی میشه مسجد و هیئت رفتن رو ترک کردم. خلاصه برادرم یه پاش توی مسجد و هیئت بود یه پاش توی خونه.

تا این که من رسیدم به سن 28 سالگی و یه غروب وقتی که برگشتم خونه، مادرم رو دیدم که با چشمای گریون و تسبیح به دست نشسته روی مبل و پدرم که لباساش رو پوشیده بود و می‌خواست بره بیرون. اولین و سریع‌ترین چیزی که به ذهنم رسید این بود که پدر و مادرم با هم دعوا کردند و حالا هم پدرم میخواد بره بیرون، اتفاقی که قبلا افتاده بود. اما وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده با خودم گفتم کاش این بار هم پدر و مادرم دعواشون شده بود.

ظاهرا عصر با خونمون تماس گرفته و گفته بودن پسرتون تصادف کرده و پدرم خودش رو رسونده بود کلانتری تا ببینه چه اتفاقی افتاده. پدرم به ما گفت برادرم با ماشین زده به یکی و اون طرف الان توی کماست و برادرم بازداشتگاهه. پدرم گفت میره کلانتری ببینه میتونه کاری بکنه و ما هم مشغول دعا و نیایش شدیم تا کسی که برادرم باهاش تصادف کرده بود، زنده بمونه. گاهی هم با خودمون برادرم رو سرزنش می‌کردیم که چرا حواسش نبوده؟ چرا دقت نکرده؟ چرا به موقع ترمز نکرده؟ چرا چرا چرا و هزار تا چرای دیگه /..............................

ادامه شاید در پست بعدی .......

سندروم داونزندگی
هر آن‌چه در ناخودآگاهم رژه می‌رود را این جا منتشر می‌کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید