ویرگول
ورودثبت نام
جنون نوشتن
جنون نوشتن
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

سویِ شهر خاموش

شهر، دیری‌ست رفته‌ست به خواب
ـ شهرِ خاموشی‌پرورد
شهرِ منکوب به جا ـ
و از او نیست که نیست
نفسی نیز آوا.
مانده با مقصدِ متروکش او
مرده را می‌ماند
که در او نیست که نیست
نه جلایی با جان
نه تکانی در تن
و به هم ریخته‌ی پیکره‌ی لاغرِ اوست
بر تنش پیراهن.
لیک در حوصله‌ی قافله کاو
به نشان آمده و اندیشه به کار
و آمده تا برِ‌ شهر
هم‌چنان نیست که نیست
کاو بماند واپس
و به راهش دارد
نفسِ بیهوده‌ای‌ست
گر برآید از کس
ور ز کس برنیاید
مرده حتی نفسی
سویِ شهرِ خاموش
می‌سراید جرسی.
تا سوی آن خاموش
قافله جای بَرَد
بفروشد کالا
و ازو باز خرد.
راه کوتاه کن آوایش برداشته رقص از رهِ‌ دور
چو پیامِ نفسِ کوکبه‌ی سفید
می‌گشاید به فراوان بخشی
در دلش گنجِ امید.
نغمه‌ی روزِ گشایش همه برمی‌دارد
پای کوبِ رهِ او پیش‌آهنگ
می‌برد پیکره‌ی رود نواش
مدخل از کوه به کوه
مخرج از سنگ به سنگ
گر برسی رفته ز شب
ور نرفته‌ست بسی
سوی شهر خاموش
می‌سراید جرسی.
شهر را در بندان
بر عبث دربسته
پاسبانانش بیهوده به چشمانِ مهیب
بر فرازِ بارو
خفتگان را دارند
خسته‌ی بیم و نهیب
بیهوده روشن فانوس
بیهوده مشتی حیران
بیهوده پاری مایوس
خبرانگیز نوایِ خوشِ او
برمی‌انگیزد تن
از هر آن خفته که هست
دستِ طراحش خواهد دادن
به سبک‌خیزی و چابک‌بندی
طرحِ اندوده‌ی دیگر در دست
دم که می‌سازد بی‌‌گوشت تنِ فقر ردیف
و به لبخند ظفرمندش مرگ
مانده در کارِ حریف
و شکنجه به عناد سیه‌اش – همچو سیه زندان‌هاش –
دم به‌دم می‌فشرد دندان‌هاش
و طمع، هرزه‌درآ، کرده همه چشمان کور
هم‌چنانی که حقِ غیر خوری گوشِ کسان ساخته کر
و همه رویِ‌ جهان کرده سیاه
و تبه‌کاران مقبول
ـ‌ پی سود خود با پیکرِ اشباع شده-
صف بیاراسته‌‌اند
و مددکارانِ مردود
-‌پی سودِ دگران-
با کفی نان به مدد خاسته‌اند
و کج اندازان
ـ به گواهی خاموش –
از پی‌وقت‌کشیِ خود و خواب دیگران
مانده لالایی یک قد شده الفاظِ فریب‌آور را گوش
و زنان، روسپیان
پیکر آراسته از رویِ نهان
یعنی از رزقِ کسانی که به تب‌های تعب می‌سوزند
بسته با مردانی
که ز غارت شده گرمیِ تنی لاغر چند
چهره می‌افروزند
و پی آن‌که کند قامتِ جزغال شده دوزخی کوتهشان
همچو دیوار، نمود
احمقان می‌کوشند
که نیآراید دیوارِ بلندی را قد
سفها می‌جوشند
که به عیبی تنِ دیواری آید معیوب
و زبانِ کجِ طعنه‌پرداز
به رخِ خدمت بی‌منت و مزد است دراز
در همه این لحظات خودسر
بسته اندیشه‌ی دیگر در کار
گرم خوانایِ سرودِ بیدار
راه برداشته است
وز امید وز سرود
از همه رخنه‌ی این دوداندود
پای می‌گیرد
-‌هم‌چنان پنداری-
نطفه‌ی هشیاران
سوی جان می‌آید
گرم می‌گردد
چهره می‌آراید
پیکرِ بیدارن
ـ نه چنان کز هوسی-
سوی شهرِ خاموش
می‌سراید جرسی
شهر سنگین شده از حاملگی‌ست
همچو زندانیِ افسرده به زندان فروبسته دری
نطفه‌بندِ دوران
اندرو می‌بندد
نطفه‌ی روز جلای دگری
شهر بیدار شده‌ست
شهر هشیار شده‌ست
مژه می‌جنبدش از جا رفته
و جدایِ از هم‌آور نگهش
سوی دنیا رفته
در تشنج تنِ اوست
و نفس در تشویش
دستش آرام و سبک می‌گذرد
بر جبینش مغرور
از صدای پایی
لبِ او می‌شکند
بوسه‌ی دورادور.
خواب می‌بیند – خوابش شیرین –
که بر او بگذشته‌ست
منجمد با تنِ‌ او مانده شبانِ سنگین
و افق می‌شکند
همچو در برزخِ زندانِ سیاه
و آٰزویی که فلج آمده‌بودش اکنون
بسته در زمزمه‌ی صبح نفس
جسته در مسکنِ بیداران راه
وز برِ راه، در اندوده‌ی لرزانِ غبار
می‌گریزند روان‌های دروغ
-‌ پای تا سر شک‌مان –
که از آنان به فسون داشت تنِ خاک فروغ
در رسیده‌ست، گران‌بار به تن، بر درِ شهر
کاروانِ رهِ دور
قامت‌آرای ندایش
ـ بشکوه همچو دیوارِ سحر
که در او روشنیِ صبح به رقص –
قد بیاراسته است
آن‌چه کاو بودش در خواهشِ دل
کاروان نیز به دل خواسته است.
هم در این هنگام است
که تنی خاسته از
بینِ بیداری چند
می‌دهد گوش فرا
به نواهای برون
و دگر بیداران
مانده با او خاموش
و در و بام و سرای از هر خنده که در این زندان
خبری را شده‌اند
پای تا سر همه گوش
و به هر لحظه‌ی بی‌دغدغه‌‌ای می‌گذرد
شهر را بر لب از قافله نام
هم‌چنانی که به تعمیرِ دل خسته‌ی او قافله را
به سوی اوست پیام
هر که می‌گیرد از هم‌پایی
در نهانجای سراغ
گر چه می‌کاهد از روغن
در دل افسرده چراغ
ور چه شوریده به خاطر کم برپاست کسی
سوی شهرِ خاموش
می‌سراید جرسی.
می‌رسد قافله‌ی راهِ دراز
شهرِ مفلوج ـ که خشک آمده رگ‌هایش از خوابِ گران-
برمی‌آید ز رهِ خوابش باز
دید خواهد روزی
که نه با چشمِ علیل دگران
ور بدو خوابش آید نگران
وز پس خواب دل آگنده به افسون و فریب
ـ کز رگش هوشش برد
وز جگر خونش خورد
و همه مردگیِ او از اوست-
آید آن روزِ خجسته که به جا آورد او
دوست از دشمن و دشمن از دوست
و به هر لحظه‌ی روشن شده‌ای، بیداری
بر کَفَش شربتِ نوش
گرم خواند با او
بدواند با او
وندر اندازد درمخزنِ رگ‌هایش هوش
همچو مرغی که به هوش آید جان برده به در
از سوی قفسی
سوی شهرِ خاموش
می‌سراید جرسی
اندرین نوبتِ‌ تنگ
با گرانجانیِ شب
که ستوه است و گریزان گویی
هم از او سنگ ز سنگ
کاروان دارد پیوند
با دلِ‌ خسته‌ی او
ـ چو تنِ او پابند-
گرم می‌پاید در کارِ وی از راهِ برون
این چنین پوشیده
و آن‌چنان جوشیده
دست بر نبضش، می‌کاود در حالِ درون
حال می‌پرسد
راه می‌جوید
تند می‌آید
حرف می‌گوید
می‌دهد مرهم با زخمِ دلش
و به ویرانه‌ی هر خسته نوایش تعمیر
می‌گشاید هر در
نقشه‌ی منکسرِ دیواری
نقرسی و فرتوت
می‌شکافد پیکر
وندرین معرکه در رستاخیز
می‌رسد سوختگان را به مدد
یارِ فریادرسی
سویِ شهر خاموش
می‌سراید جرسی.

نیما یوشیج
بهمن سال 1328
شهر خاموششعر نیما یوشیجشهر و شکنجهسوی شهر خاموششعر نو
هر آن‌چه در ناخودآگاهم رژه می‌رود را این جا منتشر می‌کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید