وقتی با خودم پیکار میکنم جنگ در تمام اعضای بدنم رسوخ میکند و آرام آرام به آتشی شعلهور که در درونم زبانه میکشد، دچار میشوم.
باز باید ترانهای را از حفظ زمزمه کنم تا آشوب روح و روانم را کمتر حس کنم.
یا قلم در دست بگیرم و از آرمان شهر روحم برای خودم بنویسم.
دست در دست وجدان خویش مینهم تا که رسوای عالم و آدم نشوم.
پای کبوتران به دفتر و کتابم باز شده است.
کودکی خستهتر از من به دنبال لقمه نانی و آب سردی است.
جمله همگی خوابیم و در انتظار باران
با شقایق قهر کردیم و منتظر بهاریم
من به جنونی دچارم که ابتدا و انتهایش را نمیدانم.
مثل یک روز پاییزی که میگذرد از کوچهی ما
میگذرم مانند یک ماهی کوچک از کنار دریا
مثل یک پستچی غرق شده در بین نامهها
دنبال تمبر خودم میگردم بی محابا
که برایت پست کردم با نامهها
خط و نشان عشق همین بود که بود
بود اما چه زود شد یکسره نابود
پاکت و تمبر و کاغذ و شعرای من
گلهای خشک شده در پاکت برای من
هر چه بود همین بود و بس
لحظهی دیدار نرسید آخر
درس این ماجرا برای من و تو چه بود
عشق بازیچهی دست من و تو بود
یا من و تو بازیچهی عشق
باز هم این بار پای عشق آمد وسط
من که نداشتم قصدی برای گفتن از عشق
با هر آن چه آغاز کنم باز میشوم درگیر عشق
من که مبتلا به عشق نبودم و نیستم
این گونه از عشق مینویسم
آن که مبتلاست و درگیر چه کند
هر چه بنویسد آخر خودش میسوزد
من باور ندارم به عشق و عاشقی
اما چرا میگویم و میخوانم از عشق
یک لحظه به یاد جام شراب افتادم
خندیدم و گریستم و برخاستم و رفتم
یک لحظه به یاد کوچه و کافه افتادم
برخاستم و رفتم و خندیدم و گریستم
یک لحظه یاد هوای بهاری افتادم
رقصیدم و لرزیدم و درد کشیدم
یک لحظه به یاد لیلی افتادم
شاید مجنون نشدم که لیلی را ندیدم
در بستر تنهایی خود خفتم
مهتاب را هم ندیدم
بر تنهایی خود گریستم
یک لحظه به یاد جوانیام افتادم
گریستم و گریستم و گریستم
با هر نفسم به لحظهی آخر میرسیدم
نه به این رسیدم و نه به آن
هر لحظه منتظر این لحظه نفس کشیدم
یک لحظه چشمم افتاد به نامهاش
به رخسار زیبای نقاشیاش
تا خواستم آهی بکشم و گله کنم
با چشم باز به دیدارش شتافتم.