لحظههایی هست که نیست و لحظههایی نیست که هست. شرم آور است که زندگی گاهی مانند قفلی بی سر و ته میشود و به پیش می رود. کم میآورم گاهی و خودم را به بی تفاوتی میزنم گهگاهی. چه زندگی کسالت آوری و چه روزمرگیهای کشندهای. تمام سرنوشت و تقدیرم در خط خطیهای بی هدف مغز و دلم سپری شده است و نمیدانم چگونه باید کوچ کنم.
هنوز فرصت باقی است و هنوز دلم و مغزم درد میکند از این انبوه بیتراکم ایدههای مضخرف برای ادامه زندگی. دست خودم نیست گاهی نمیتوانم زندگی را رنگی ببینم و جز خطوطی سیاه و زشت که از سر ناچاری باید ازشان گذر کنم، چیز دیگری نمیبینم. دست خودم نیست. زندگیام این گونه پیش رفته است تا همه چیز را تلخ و تیره ببینم.
اندوه ناباورانه غیر قابل تصور و غیر قابل درمانم را به که بگویم. شاید لحظهها برای من نیست شاید کلام برای من نیست شاید سکوت برای من باشد. سکوت در برابر هر چه که هست و نیست هر چه که باید باشد و نباشد.
برای گذشتههایم افسوس می خورم و برای آیندهام نگرانم و برنامهای ندارم و نمیدانم با این حجم از افسوس و نگرانی و بلاتکلیفی چگونه به فکر حال باشم و در آن زندگی کنم. دم را غنمیت نشمردم و نفسهایم تند می گذرد.
بادهای سرگردان هم مسیرشان را عوض میکنند اما من شدهام مانند آبی راکد که در حال گندیدن است و بوی متعفنش همه جا را گرفته است و شاید خودم به این بو و فضا عادت کردهام که تلاشی برای تغییر این وضعیت انجام نمی دهم.
پس شاید باز هم همه چیز تقصیر من است و خودم مقصر تمام اتفاقات زندگیام هستم. اما از سرزنش خودم چه سود؟ از سرزنش دیگران چه سود؟ نمی خواهم دیگر به دنبال مقصرهای اصلی و فرعی باشم و می خواهم راهم را پیدا کنم و حرکت کنم و خودم را از این باتلاق نجات دهم.
کاش میتوانستم آنقدر اشک بریزم تا زیر پایم رودخانهای از اشک جاری شود شاید که مسیر زندگیام را نشانم دهد. کاش خوابم میبرد و دیگر هیچ وقت بیدار نمی شدم. کاش این من، من نبودم.
خدایا به دادم برس. خدایا به فریادم برس. ناتوانم و محزون. گیجم و حیران. همه چیز را گم کردهام. خدایا مرا از این سرگردانی و سردرگمی دنیای درونم نجات بده. خدایا اندیشههایم را سر و سامانی بده. خدایا هوایم را داشته باش گمراه نشوم.
پاهای زندگیام توانی برای رفتن ندارد. دست های انگیزهام سست شده اند. آهن ربای وجودم تلخ شده است. میدانم که مسیرم درست نیست و نمیدانم کجا باید بروم. بارها خواستم اما نشد. بارها رفتم اما نرسیدم. میخواهم فریاد بزنم اما میترسم. میخواهم سکوت کنم اما نمیتوانم. می خواهم بخواهم تا بتوانم اما...
باید دریای خون راه بیاندازم دریای سرخی از کینهها و نفرتها و حسرتها و دردها و رنجها و تلخیها. سرخ و سیاه. باید آنقدر درونم را بکاوم و بروم تا به نقطه ی سفیدی در درونم برسم. اما شاید دیگر رمقی برایم نماند که ادامه دهم و به پایان برسم. پایانی تلخ اما زیبا. کاش لااقل پایان زندگیام زیبا باشد.