دیرگاهیست که از تو خبری
نرسیدهست به من
وز هر آن دوست که میپرسمت از حالِ درون
ننگریدهست به من
از برای این است
شب و روزِ تو در آن تنگ حصار
و شب و روزِ من اندر دلِ باز این حصاری - که به ظاهر نه چنان زندانی است –
همه با رنج و تعب میگذرد
و شبِ تیره که اشباع شده است
با فسونی که در او
سوی ما دارد رو
و فریبِ بدخواه
و فسونی که به گَنده شدهی لاشهی یک زندگیِ مرده چه گور
مینشاند همه را
سوی ما بسته نگاه
و نگهشان بیدار
پایبوس آمده دیواری را
مانده با آن خاموش
و خیالِ کجشان
همچو تیری که نه بر سویِ هدف
با کجی همآغوش
و همه میترسند
که تنِ این گنداب
نرساند ز تک آورده سیاهش به لبِ ایشان آب
یا گل آلوده به تن ریخته دیواری
بندِ هر خشتش از مایهی زخم به چه نام ـ آن که برادرشان بودـ
نفکند ایشان را
بیش و کم سایه به سر
همهشان میترسند
که تنِ گندهی عفریت زنی
به سفیدابش روپوشِ دروغ
نکشدشان در بر
همهشان میترسند، آری
نه در آن ریبی، حتی
از وفورِ مهتاب
از تنِ سنگی اگر میمرزی
سردرآورده بر آن سنگ به خواب
و اگر توکایی
به صدایی گذرد
به زمین میسایند
ور درآید به نوا بوغی از حمام
به خیالی که خبر از پیکاریست
همه این جمع حماسه خوانان
جا تهی کرده به ره میپایند.
همهشان میترسند
همچنان کز زندان
که نگهشان ناگاه
درنیاید به سوی دربندان
وندر این مدت پردغدغه با این همه رنج
کار مشکل شده است
وز پسِ هر مشکل سرگردانی
که به مقصد نرسد هیچ کسی
همچو یک نامه به یک زندانی
چون قلاده در تاب
هر چه از این ناتو
تاب میگیرد و خواب
چو قلاده سنگین
هر چه زین گردش میگیرد رنگ
تا نماید رنگین.
و به دندانِ سفید و سیهاش، قافلهی روز و شبان
میجود پیکرِ ما
شادمان آنانی
که نمیآیدشان بر لب از بیم به دل
که چهها میگذرد بر سرِ ما
زندگانی چه گرفتاری شیرینی هست
که به دل دارد با بعضی
در غمِ دیرینی دست
با فسونش چو نه هرگز کاری
با فریبش چو نه هرگز پیوست.
من فقط گوشم، اما
با همه این احوال
به صداییست که میآید از راهِ دراز
و به چشمانِ پر از شیطنتم میگویم:
با صدای ره همپاست کسی.
و به هر زمزمهام بر لب ازین گوشاری است
که سوی شهرِ خموش
میسراید جرسی.
میسراید جرسی. آری، تنها
گوش میخواهد از ما
گر در امید فراوان هستیم
یا به یأس بیمر
حوصلهی نارسِ ماست
آن که میگوید: کس نیست به راه.
همچو راهی متروک
کز میانِ خس و خاشاکِ بیابان شده گم
مردِ زندانی تنهاست.
با وجودی که نمیآید رو به تو کسی
چشمها هست ز راهِ پنهان
که به سوی تو گشادهست بسی.
من در این دهکده، در بسته به روی
ـ همچو بینایی سرگشته به شهر کوران
که اسفناکیِ او از همه سوست –
بارها گفتهام این با همه کس
که فقط حرفِ دلِ من با اوست.
اوست آیا دلتنگ
کآمد از مقصدِ دور
یا در این فکر که دورانِ گرفتاریِ او
مایهی نام و نشان است و غرور؟
چه خیالی ساکن
چه ملالی در راه؟
روزِ دیدارِ تو تنها با من
خواهد این راز گشود
گو هر آن که بد گذشت
بگذرد باز و کند باز نمود
سنگ بارد از مدخلِ کوه
عدد افزاید حقنشناسان را
من همه رنج به دل میبندم
و همه تیرِ ملامت به جگر
به خیالی که میآید روزی
که به دیدارِ رُخَت میخندم
وز هر آنکس که بر آن شهر سفر دارد میپرسم:
داری از او خبری؟
بیش از آنی که از او باشدم اول پرسش
که: بر او داری آیا گذری؟
ای دلاویزِ من، ای همره، همفکرِعزیز
همچنان صبحِ دلافروز خیالِ تو تمیز
و برادر شده چون رشتهی دندان به لبم
یا فشردهتر از آن –با من آندم که تویی با بدان در کینه-
و مرا دوستیِ تو از امیدم در دل
بیشتر دیرینه
با همه حوصله، من داغم از حوصلهام
فکرِ که این حوصله آیا چه زمان
بارور خواهد بودن؟
باور از من کن باید
که به همپاییِ این حوصله جان فرسودن
گر به سودا و شتابی شدهایم
ور به راه آمدهایم
یا گرفتارِ عذابی شدهایم.
کی به من میرسد آیا روزی؟
گرم تا رویِ زمین تاخته آیا خورشید؟
میوه کی خواهد ازین شاخهی نوخاسته چید؟
با چراغی که در این خانهی تنگ
با دلم میسوزد
و به هر سرکشیاش دارد درخواست
کز برای همه آن همسفران افروزد
چشم در راهم سیمایِ چه همدردی را من؟
در خطوطِ به هم آمیختهی مبهمِ تقویمِ حیاتِ من و تو، و آنانی
که چو من یا چو تواند
روزِ نزدیک خلاصی است اگر
با کدام اسطرلاب
میتوانیم در آن برد نظر؟
چند سال است که گشته سپری؟
چند ماه است؟ بگو
سال و مه را به حساب
برده غارت از من
یکهتازِ شب و روز
همچنانی که خیالِ دم بیداری را
خوابهای شیرین
و جوانی مرا
رنجهای دیرین
تو بگو از چه در این مدت هر چیزی غماز شده
ـ همچنان که مهتاب
در سخنچینیِ خود با مرداب-
و دلآرام سحر دیگر با من
قصه کم میکند از رمزِ نهانی که از او خواهد شد شوریده؟
صحنهی این شبِ دیرین – که در او هر تعب است-
راهِ سر منزلِ مقصود و رهِ روزِ خلاص
در کدامین سوی تاریکِ بیابانِ شب است؟
با زبانآوریاش باد چرا
در نشیبِ دره میماند خاموش
همچنانی که به شنزارِ بیابانی گرم
جویی آواره بماند ز خروش؟
از چه غمگین ننماید مردی
که جوانی به هدر داد و بر او
آن دلآرام نیفکند نگاه
چون بهاری که بخندید و شکفت
بینشان از خود در ناحیهی دور از راه؟
لیک بی هیچ جواب
به همه زورش در کار، صدای دریا
در خودِ او مردهست
و دهاتی که خراب
و خرابی که دهات
چهرهشان افسردهست
و نمیداند ره را به کجا خواهد بردن مردی
خانه گم کرده به راه
که گوش صد به نشان خانه دهند
به یکی نیست نگاه
از تفِ گرمِ بیابانِ هلاک
آه نزدیک شدهست
کاو شود نقشهی خاک
بر سرش ریختهی فکرتِ او آواریست
کاو فرومانده در آن
و همه این سخنان حرفِ دل است
که ندارد نظری هر که بر آن
حرفِ دل بهتر از هر حرفیست
آنچه میزاید بیوسوسهای از رهِ دل
شک و تردیدی اندر آن نیست
بد و خوبی که به ما میگذرد
گشت ز اندیشهی ما صورتِ هستی معیوب
اندکی نیز ز رویِ انصاف
فکرِ خود را ـ که عنود است و زیانآور- معیوب کنیم
آه همفکرِ عزیز
آمدم بر سر این حرفِ چه خوب
من بگویم به تو آنان که دگرتر بودند
ـ از همه آن دگران-
یک نفر ز آنان نیست
از چه این دم به سوی تو نگران؟
بادِ توفنده چو جنبید از جا
برد آسان با خود
هر گیاهی که ضعیف
هر ضعیفی که گیاه
و آنچه بگذاشت به جا
با درست و نه درست
پهنهور دیواریست
که پناهِ من و تو
و دلِ غمخواریست
یا رفیقیست که او مانده ز پا
و به من میتازد
در هر اندیشه که دارم با تو
تا سخنهای پر از قوت و جانی به میان
نگذارم با تو
یا شریکیست که راندهست ز جا
و به من میگوید:
کوره راهِ شب را
بر عبث راهگذار میجوید.
هیچ کس نیست ـ بس افسوس که نیست –
کس آنگونه که میباید از خوابِ گرانش بیدار
وز رهِ یأسِ عجیبی ـ که نه یأسِ من و توست –
چون من و تو به کنار
در دلِ این شب که این نامه مرا در دست است
مانده در جادهی خاموش چراغ
هر کجا خاموشیست
باد میکاود با رخنهی راه
راه میپیچد در خلوتِ باغ
آن زنِ بیوه ـ که میدانی کیست-
سرِ خود دارد در دست
و سگش – کاش چو سگ آدمی داشت وفاـ
پیشِ او خوابیدهست
نجلا روی حصیرش در اتاقش تنها
هفت پیکر میخواند
گاهی او شعرِ مرا
ـ که ز بر داردـ
با من به زبان میراند
من به او میگویم:
نجلا، گریه نکن
صبح نزدیک شدهست
با دلاویزیِ خود دلافروز
آن سفر کرده میآید یک روز.
ولی او با همه فهمش که به هر رمزی در حرفِ من است
نیست یک لحظه خموش
مینشیند کمتر حرفِ منَش
ـ گرچه سودِ وی از آن است- به گوش
او و من، تنها ما
از تو داریم سخن
و من خستهی ویرانه
ـ که گر ذرهام از شادی هست
حسرت و دردم از خانهی دل میروید –
میتوانم که دوباره دیدن
که به افسونِ کدام و چه فریب
دستی از حلقهی فرسوده قبایی بیرون
به درِ خانهی همسایهی من میکوبد
و چه مهتابی – چرکینتر از راهی سرد و خموش-
میکند چهرهی مردی را روشن
که به ده میرسد، انبانش خالی بر دوش
لیک ارابهچیِ پیری – که رفیقِ من و توست-
پسِ زانویش سر
در ارابه برده است
خوابش از عالمِ دل خسته به در
چون تو میدانی کاو راست چه درد
من نمیخواهم حرفی از او
به زبانم آید.
زنده باشی تو، به دل میطلبم
مطلبی نیست دگر
بچهها سالم هستند
گرچه درمانده تمام
من و آنها به تو،از این رهِ دور
میرسانیم سلام.
نیما یوشیج