نمیدانم دیشب در کدام کوچه یا خیابان بود، احساس غریبگی زیادی داشتم. یکی از این الدنگهای همیشگی که یک ساک دستی پلاستیکی کهنه و چرک آلود دستشان هست نزدیکمان شد، گفت میشه یک کمکی به من بکنید؟ در چند ثانیه اول که بی توجه داشتیم از کنارش رد میشدیم گفت نیاز داریم، سه نفر هستیم و همین حین من نگاهم چرخید و سمند نقرهای را دیدم که دو نفر در حال زدن ماسک هستند که مکث نکردم، فقط دویدم...
ولی نمیدانم من خیلی کند بودم یا اون تخم سگ دونده بود که انقدر سریع رسید به من. شل کردم، ایستادم و برگشتم و نگاهم افتاد به چشمانش بالای ماسک. نگاهش مظلوم بود و پر از تمنا. حرف نزد و اشاره کرد به گوشی موبایلم که توی جیبیم بود. موبایل را دادم بهش و گفتم به حضرت عباس چیز دیگری ندارم!
حواسم نبود که ایرپادهایم در گوشهایم هستند، که نفر دوم به آنها اشاره کرد که منم بی چک و چانه ایرپادها را مرتب گذاشتم داخل کیس و تحویل دادم و دوباره گفتم خداوکیلی دیگر چیزی ندارم. همین حین که استرس داشتم اتفاقی بیوفتید به این فکر میکردم که چقدر خوب شد من چند ماه پیش آیپدم را فروختم. چقدر خوب شد که بطری شراب ریخت روی لپ تاپم و باتریاش سوخت و هاردش جدا شد و باعث شد که الان توی کولهام نباشد.
باز هم درد مثانه بیدارم کرد. آخر در سکانس قبلی همین خواب به همراه یک نفری که خوب یادم میآید که بود نفری یک لیوان بزرگ آب هویج و بستنی خوردیم. منتظر بودیم که ممد و بابام برسند ملکی که اون انتخاب کرده بود بخرد را ببینیم و نظر بدهیم. از سرویس که برگشتم دیدم کیس ایرپاد روی دسته کاناپه بود. موبایل و ساعتم توی شارژ، ساعت 6:10 دقیقه صبح بود و من نمیخواستم به باشگاه بروم، آلارم گوشی روی 6:45 دقیقه بود که دیگر نخوابیدم. لیلا جان، حالا که میبینی چه شبی را از سر گذراندم احتمالا مرا میبخشی که بعد از بیداری سر و صدایی که داشتم آزارت داده است.