کسی که سایه ی خود را به آفتاب رساند/ به خویش خیره شد و در هراس باقی ماند/ و پشت کرد/ به این رذالت گسترده بر بساط زمان/ و خلق، خلق شهید از کرانه نالیدند " به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید/ که مردهایم به داغ بلند بالایی" / چه یادگار سیاه نهاد بر درگاه/ کسی که ماتم خود را به آفتاب رساند.
رضا براهنی
مرام بچه جنوب شهر اگر چه نفی ما عدا نمیکند اما انصافا گوهر کم پیدایی است که در آمیختگیاش با آیین پهلوانی میشود همان عربده کشی که عشق مرجان آن را به باد داد. داش آکل را میگویم که مثل نیای تاریخیاش رستم خاکی بود. خاکی بودن هم نه به آن معنی که گمانش را ببرید، منظورم آن است که از جنس اهل زمین بود. با همه کمی و کاستی ها مثلا لبی تَر میکرد و عربدهای میکشید یا دل در گرو بتی میبست و دین و ایمان به باد میداد اما "کفی راد داشت و دلی پر ز داد" و همین جاست دقیقا وجه تمایزش با قهرمانان آسمانی نمایان میشود. پهلوانی که خط خطی صورتاش بیش از باد کله حاصل خشک خشک تراشیدن سبیل نامرد است و اگر بچلانیاش قطره قطره مردانگی است که از او میچکد، داستان معرفتاش هم فدای پای راست الکساندر مدیود و افتخاراتش، قهرمان جهان که شد فهمید باید بیشتر خم شود تا مدال را به گردن اش بیندازند، اما آن جا که نباید زانو میزد خم نشد. در وصفش گفتند روی تشک سردار اگر نبود سرباز هم نشد. شنیدیم پلیتیکها زدند از این ور و آن ور برای در خاک کشیدناش با چقدر خامی، که در خاک شدن هم برایش سرآغاز رستن بود که خاک کی برای جهان پهلوان می تواند هم وزن مرگ باشد. تختی را می گویم جهان پهلوان تختی را.
کودکیاش آبستن دگرگونی های تاریخی تهران بود. خیابان اکبر آباد و خیام کشیده شدند و محلات قدیمی را به صلیب کشیدند تا تهران نمودی باشد از ایرانی متجدد و مدرن. همان روزها که تب تجدد چنان کنتور پرانده بود که حتی کهن، کهنه انگاشته میشد و کمتر محله قدیمی از پرگار و گونیای بوذرجمهری شهردار رضا خان در امان بود، همان روزها و وسط دگرگونی های بزرگ غلامرضا کوچههای جنوب شهر پله های تختی شدن را می پیمود. افسانه پر رمز و رازی که خاطرات کودکی اش زیر مدرنیزاسیون تهران رفت زیر ریل قطار. بعدها شد پیغمبر کشتی ایران و در کنار امامعلی حبیبی زنگ مدال طلا کشتی در آوردگاه المپیک را به صدا در آورد. خودش میگفت "من پسر بد مردمام که برای کمک به آن ها دستم خالی است، کاش دکتر مهندس شده بودم" آخ که چه حسرت اشک آلودی در این واژه ها موج میزند. بعد ها که اما آرزوی یک ملت را با خود برد زیر خاک، قصابی توی کرمانشاه خود را از قناره آویزان کرد توی وصیت نامه اش نوشت: جهان بی جهان پهلوان ماندنی نیست، بی راه هم نمی گفت، فردای آن روز روزنامه ها تیتر بستند: دل شیر خون شده بود، جهان پهلوان مُرده بود!
جایی خوانده بودم که هند در برنامه توسعه ملیاش درصد معنی داری از جامعه را عامدانه در نظر نمیگیرد و برایشان برنامه خاصی ندارد. همان جماعتی که در خیابان چشم باز میکنند و در همان جا چشم میبندند. با این حال کارگردان های هندی تا دلتان بخواهد توی فیلنامهها، آرزوها و تخیلات این پاپتی های بیخانمان را روی صحنه بردند. مثل فیلم فارسی های خودمان که معمولا جای خالی سیستم را با ابر قهرمان برایمان پر میکرد. همانجا که حق که قرار بود به حقدار برسد، عمدتاً کت بالا دوشی با سبیلی از بنا گوش در رفته پاشنه کفش را میخواباند و سر به زنگاه سر گذر پیدایش میشد تا دادِ نگاهِ رنج دیدهای که به دست های ناتوان همواره مزین بوده و هست را از نامرد محل بستاند و گوشمالی جانانه به او بدهد. مقصد بعدی هم که مشخص بود یا قهوه خانه درویش یا زور خانه محل که که روی دیوارهایش نوشته بود "می بخور، منبر بسوزان، مردم آزاری مکن!"
این چند خط را نوشتم که بگویم اگر دیالوگ "بوکس برای ما یک ورزش نیست مسئله آبروست" برای کلینت ایستوود امریکایی در فیلم "دختر میلیون دلاری" دیالوگی قشنگ است برای ما ایرانیها واقعیتی محض است. چه آن زمان که زیر چکمه های تحجر، قطره قطره شیره جانمان را در واژهها کردیم مثل دوی امدادی رساندیم به نفر بعدی، چه آن زمان که لابه لای اشعار شاهنامه، سرزمینمان را بارها و بارها به تورانیان سپردیم و باز ستاندیم، همواره صفر تا صد قصه را کنار میدان نبرد سر کشیدیم و ذره ذره امید هایمان را از لابه لای پنجه های پهلوانانمان بیرون کشیدیم، هم از این رو کشتی هیچ گاه برای ما یک ورزش نبوده و نیست آن چنانی که معنای "پهلوانی" خیلی پیشتر و بیشتر از تبدیل مایه یک خم به دو خم و اجرای اشکل گربه های بی نقص و بلند کردن وزنه های سنگین برایمان در گروی داشتن کفی راد و دلی پر ز داد است، آن چنانی که نیای داستانی پهلوانانمان پیش از کلفتی گردن به نازکی دل شهره بودند و نشان پهلوانی را نه از سر خوش خدمتی به مقام قدرت که از سر تعظیم در مقابل "مردم" بر سینه خود می دیدند. خواستناش را همه خواهاناند اما به کج گذاشتن کلاه و تند نشستن نیست، که بزرگ راه فلانی الممالک ها از مال روی جهان پهلوانان جداست ...خیلی جدا.
پی نوشت: