فاصله، آموزنده است و محل پذیرش و نقطهای لغزنده. جایی بیرون توست و همزمان نیمی از تو را میپوشاند و نیم دیگرت را به دیگری میسپارد. من در فاصلهها چیزهای زیادی یاد گرفتم. بیشتر از همه، دربارهٔ خودم. یاد گرفتم که فاصله مثل اسپیس گذاشتن بین کلمهها، هستی آدمها را معنادار میکند، چیزی میسازد شبیه یک جملهی سالم و پاکیزه. یاد گرفتم که فاصله جایی است بین دوری و نزدیکی. پیدا کردنش هم میتواند دردناک باشد، چون ممکن است بیش از حد نزدیک شوی و دردت بگیرد. اما در دوری بیش از حد هم دیگر قصهای ساخته نمیشود. فاصله جای درست تو با هر چیز دیگری در جهان است. خواه یار موافق باشد و خواه رفیق نامناسب. فاصله همپوشانی درد و لذت است. تناسبی میان اشتیاق و خواستن و خویشتنداری و ملاحظه. این نسبت را با ترازهای شخصی خودت پیدا میکنی، با نقاط دردناکت و تورفتگیها و حفرههای وجودت و در حین این تراز کردنها و جستوجوها یاد میگیری که قدم برداری یا بایستی، گفتوگو کنی یا سکوت و غرق شوی یا بگریزی.
گاهی این فاصله اندازه کل کائنات است و فقط گاهی، شاید هم تنها یک بار در تمام زندگی با شاملو همنظر باشی که میگوید "فاصله تجربهای بیهوده است". شاید وقتی زیادی جوانی و یا وقتی آسمان زیادی آبی است.