عنوان یادداشت را به این دلیل رولت روسی انتخاب کردم که نام نوعی شرطبندی بر سر زندگی یا مرگ است. از دهه چهل که نویسندهای آمریکایی از این ترکیب استفاده کرد تا امروز، بشر برای نشان دادن حالات مختلفی از شجاعت گرفته تا بیحوصلگی یا میل به خودکشی یا حتی شکنجه، هفت تیرهای زیادی را روی شقیقه های خود چرخانده و ماشه را کشیده است.
شرکتکنندگان این بازی یک گلوله در هفتتیری با ظرفیتی از یک تا پنج گلوله قرار میدهند و باقی را خالی میگذارند. سپس برای افزایش هیجان خشاب اسلحه را میچرخانند تا محل گلوله نامشخص باشد، سپس لوله هفتتیر را بر روی شقیقه خود میگذارند و ماشه را میکشند. بنگ بنگ، یا زندگی یا مرگ. قماری که بی شباهت به بند بازی نیست که خیلِ منتظران را به وجد میآورد و بلیت های سالن را پیش فروش میکند. برای تماشاچیان، دو سرِ طیفِ این داستان صرفا کمدیای خندهدار یا تراژدیای غمگین لابه لای کمدیها و تراژدی های بیشمار زندگی است. اما برای بند باز داستان چیز دیگری است، مسئله، مسئله مرگ و زندگی است. انتحاری که یا حاصل عشق است یا تنفر و هر چه باشد نسبتی به تعادل، میانه روی و یا عقلانیت ندارد.
چقدر غم انگیز است دیدن بچهای که به خاطر عقاید افراطی پدرش مجبور است بر خلاف میل باطنی و عواطف کودکیش ساعت پنج صبح از خواب برخیزد، یخ روی حوض حیاط را بشکند، وضو بگیرد و نماز بخواند و بعد به خاطر همین قرائت تیز و تند از دین وقتی بزرگتر شد با تمام وجود از کودکیاش بیزار شود؟ این عضلات در هم و پَک های درآمده، این ماهیچه های کات شدهای که زیر دمبل و هالتر تراش خورده و مثل الماسی میدرخشد برای من همان قدر غم انگیز است. شما را نمیدانم اما برای من این صحنه خودِ خودِ تراژدی است.
از آنجایی که احتمالا هدف این یادداشت ممکن است تولید سوء تفاهم کند مایلم همین جا به این امر بدیهی اعتراف کنم که تبدیل آرات یا هر کودک دیگری به یک ابرستاره بین المللی آرزوی هر ایرانیِ فوتبال دوست است. از خدایمان است، چرا نباید باشد؟ برای مردمانی آنقدر خرابِ فوتبال که سالانه دو بار از اهواز و عجب شیر و زابل میآیند تهران، ساندویچ های دل پیچه آور استادیوم آزادی را به ده برابر ارزش واقعی میخرند تا شاهد مضحک ترین صفر - صفر همه تاریخ فوتبال باشند و در کمال تعجب از کرده خود هم دلشادند و تعصب ستاره هایشان را میکشند، چه چیزی نجات بخشتر از طلوع ستاره ای جهانی؟ برای مردمانی چنین دیوانه فوتبال که هر هفته لاینقطع، با طرفداران پاکار برایتونی بر سر حقانیت اِی جِی کلنجار میروند، رسیدن آرات یا هر کودک دیگری ایرانی به سطح اول فوتبال جهان، انفجار همزمان 180 بمب اتمی است و اتفاقا همین بزرگی رویا، همین یک طرفه بودن مسیر و همین تبِ تندِ فوتبال و سرایتِ کرونا وارش است که مسئله را کمی بغرنجتر میکند و بیمها را هم پای امیدها جلوی چشم پدیدار میکند. بیم هایی که دوباره پس از لایوهای اخیر زنده شده و زنگ ها را به صدا در آورده است.
اولین مسئلهای که باید در این زمین بازی به آن توجه داشت فشار بی حد و حصری است که آرات (احتمالا بدون اراده) وارد آن شده است. قرار گرفتن در مقابل دوربین های مختلف در چنین سنی، هم سخن شدن با خوانندگان و بازیگران و ورزشکاران معروف در فضای نامطمئنی نظیر اینستاگرام، به صورت خود به خودی یک کودک بی خبر از همه جا را در معرض فشارهای خردکنندهای قرار میدهد که هر کدامش میتواند در ادامه سد بزرگی در زندگی حرفهای و شخصی این کودک باشد. استانداردهای عجیب و غریبی که بیش از واقعیت ریشه در وهم و خیال و آرزو دارند. بالمثل در پیامی میخوانیم: طبق برنامه پیش بینی شده، آرات قرار است در 15 سالگی رکورد پله را بزند، با ایران قهرمان جهان شود، در دوران حرفهای خود چند بار این عنوان را تکرار کند و در حالی که در انبوه هواداران و هواخواهانش در حال جشن و پایکوبی است اگر خوانندهای آن وسط تماس گرفت در جا بیخیال میهمانی شود و گوشی را بردارد و باقی داستان...
اصلا مشخص نیست که در این سناریو آیا پدر کودک، توجهی به واقعیتها و محدودیت های فیزیولوژیک رشد بدن یک نوجوان و ملاحظات رقابتی در سن پانزده سالگی دارد یا نه. اینکه نهادهای بین المللی برای حفظ سلامت بازیکنان تا پیش از رشد کامل بدنی، رده های سنی مختلفی را تعریف و تفکیک کردهاند. از این ها گذشته اصلا مشخص نیست بر طبق کدام جمع بندی و تحقیقی قرار است آرات (به فرض به عنوان بهترین بازیکن جهان حتی) یک تنه تیم ملی ایران را قهرمان جهان کند و بر طبق برنامه پدرش به بارسلونا، یا نهایتا خانه آخرش لیورپول و رئال مادرید برسد. آن هم در حالی که در همین دوران خودمان، نابغه های تاریخ فوتبال، لیونل مسی و کریستیانو رونالدو به همراه تنی چند از فوق ستاره های کلاس جهانی در کشورهای صاحب فوتبالی که سابقه قهرمانی جهان را دارند هم نتوانستهاند به این مهم دست یابند. پس چگونه قرار است در ورزشی تیمی، آن هم در مملکتی که نشانه های ضعف و سستی هر روز بیشتر و بیشتر در اندام های مستهلک فوتبالش پدیدار میشود، یک کودک 15 ساله بپا خیزد و یک تنه بار خردکننده ضعف های سیستمی و نبود مدیریت مسئول و زیر ساخت و تاسیسات نداشتهی یک مملکت را به دوش بکشد و در قامت ابرقهرمانی فرازمینی غیر ممکن را ممکن کند.
اصلا آیا پدر محترم و عزیز این کودک بی گناه، لابه لای رویاهای زیبا و البته بسیار پسندیدهاش، سر سوزنی به این واقعیت فرصت بروز داده که اگر علی رغم همه این برنامه ریزی ها و مداومتها و تلاشها، زندگی آنگونه که ما فکر میکنیم با او تا نکند، چه میشود؟ آیا واقعا زمین زندگی اینقدر مطمئن هست که ما تا این حد انتحاری عمل کنیم و تمام تخم مرغ های زندگی را در یک سبد بگذاریم؟ آن هم مشخصا در عرصه خطرناک و نامطئنی مثل فوتبال، که گاه یک مصدومیت نابه هنگام در ابتدای کار ممکن است کل دوران ورزشی یک فوتبالیست را نابود کند. فوتبالِ خسیسی که میلیونها نفر آرزویش را دارند و از این چند میلیون فقط و فقط چندتایی را شیرین کام می کند. برای کودکی که در پنج سالگی به لایو مشترک با تتلو و حسن آقامیری و احلام خو گرفته، رخت بر بستنِ چکاچک فلشِ دوربین هایی که امروز، صرفا برای تولید محتوایی کلیک خور دنبالش هستند، چه پیامدی خواهد داشت؟ فردا روز که رویاهایش تعبیر نشد و کسی برایش هورا نکشید، زندگی توی گوش هایش چه زنگی خواهد داشت؟ استیج هایی که امروز برای نمایش توانایی های محیر العقولش صف کشیده اند فردا که به خیل معمولیها پیوست، یک بلیت رایگان به او میدهند؟ چه آینده و سرنوشتی بدون توپ و فوتبال را میتوان برای پسری متصور بود که در عوان کودکی آغوش مادر و خواهر را ترک گفته و مجبور است برای جبران ماجراجویی های پدرش بیاید جلوی دوربین و خطاب به هزاران بیمار روانی بگوید هر چه فحش دادید سهم پدر من، فقط تمامش کنید!
موافقان این رویه احتمالا خواهند گفت: "پدرش خیلی هم کار خوبی میکنه، پس می ذاشت مثل ما احمق بار بیاد خوبه؟" این یکی از بی شمار برخورد سطحی با مسئله بسیار عمیق است. نارضایتی نسبت به وضع موجود و تصور خوشبختی و موفقیتِ بیشتر در صورتِ طیِ مسیری دیگر از جمله بهانه جویی های شایع درمیان آدمیان است و احتمالا در ما بیشتر. از اینها گذشته هیچ کدام ما نمیتوانیم نسبت به وضعیت خود در شکلِ دیگری از زندگی قضاوت درستی داشته باشیم چرا که هر اتفاقی مولدِ بسیاری از پیامدهای پیش بینی نشده دیگر است که میتواند تجربه نهایی را متفاوت از آنچه در ابتدا تصورش را داشتیم بدل کند. چه در سال های گذشته کم نبودند سلاطین اقتصادی که ثروثِ بی نهایت، آنها را (به فرض صحتِ اخبار) رهسپار طنابدار کرد و رویایِ بزرگِ آنها در زندگی، خودِ زندگی را از ایشان گرفت. در جواب مدعیان این رویه افراطی تربیتی باید گفت که بر مبنای یک اصل فوق العاده ساده "اگر شعله غذای را زیاد کنیم، غذا زودتر نمیپزد بلکه می سوزد" عجیب تر از همه اینکه بلافاصله پس از نگارش هر متن انتقادی از این شیوه تربیتی و سرشاخ کردن یک کودک با چنین وضعیت شاقی، شاهد پر کردن استوری در اینستاگرام هستیم که در آن آرات در انبوه اسباب بازیها میلولد، چیپس و پفک میخورد، کارتون میبیند و از فرحناک بودن زندگی به وجد میآید و مکرراً تاکید میکند همه این ها به خاطر اصرار خودِ خودِ خودش بوده!
در بُعد اجتماعی اما خطری بزرگتر جامعه را تهدید میکند. مساله ابداً زندگی شخصی یک پدر و پسر نیست که اگر بود بیش از سه میلیون نفر به تماشایش نبودند. متاسفانه به واسطه شرایطی که بررسیاش خارج از حوصله این نوشتار است، شکل کلی و غالب تربیتی در خانواده های ایرانی پدر و مادرِ کنترلگر است. پدر و مادری که در عین داشتن بهشت در زیر پا(!)به کوکان به دیده ابزاری در جهت تحقق امیال و آرزوهای شخصی مینگرند و عمیقا معتقدند، کودکان آمدهاند تا والدین به رویاهای خود برسند و در ادامه این سیر غلط، فشار روانی و کنترلگری خود را مهر و محبت مادری و مسئولیت پذیری پدری میدانند و پیامدهای مخرب روحی و روانی این شیوه تربیتی اعم از اضطراب و خشم و افسردگی بر جسم و جان اولاد را نشانه های شرم و حیای کودک. همه گیر شدن مسیری که آرات در زندگی خود رهسپار آن شده میتواند در بُعد اجتماعی به روحیه کنترل گری والدین دامن بزند و به رویاهای بیمارگونه پدر و مادر ایرانی برای فرزندانشان پهنا ببخشد، چه تا دیروز هر کودک ایرانی قرار بود، جراح مغز و اعصاب شود یا هسته اتم را بشکافد و از فردا احتمالا قهرمانی ایران در جام جهانی در 14 سالگی را نیز باید به این سیاهه افزود.
هزار البته گذاشتن کل بار مسئولیتِ این بار کج بر شانه های پدری که قطع به یقین چیزی جز خوشبختی کودکش را نمیخواهد هم کم لطفی است و ابداً مقصود این متن نبوده. مسلما پدر آرات میتوانست به جای افتادن در اقیانوسی از مشکلات و سختی ها، زندگی ساده و بی آلایش خود را در زمینی که قواعدش را بهتر میشناخت ادامه دهد، شیارهای موازی که هر روز تعداد و ضخامتش بر ابروهای پدر بیشتر میشود همه و همه قابل تحسین و ارزشمند است و کیست که نخواهد ته این داستان پر مخاطره همانی باشد که در دایرکت های او با تتلو گذشته است. بار بزرگتر این وضعیت را باید در نبود سیستمی جُست که سر سوزنی مسئولیت برای استعدادهای ریز و درشت این مملکت قائل نیست. حتما به خاطر دارید که فردای جام جهانی بود که زندگی دشوار بیرانوند نُقل محافل خبری بود. پسری که یار و دیار را ول کرد، آمد تهران، رفت کارواش و رستوارن کار کرد و سختی کشید و تو یه گُله جا خوابید و بعد زحمت کشید و خدا هم کمکش کرد و شد گلر تیم ملی و پنالتی رونالدو را گرفت. ایراد همه قهرمان سازی های این شکلی این است که سرنوشت شوم ده ها هزار نفر از استعدادهای مشابهی که با همین فرمان ته اتوبوس نشستند و گالیکش و شهربابک و خوسف را به قصد تهران ترک کردند را به تصویر نمیکشد. انسان هایی که به واسطه دوری از خانواده و قرارگیری در معرض ناهنجاری های تربیتی به چنان سرنوشتی دچار شدند که زندگیشان را نه ویل اسمیت استوری کرد و نه مسی را به هیجان آورد که برعکس داستانشان شد دستمایه ساخت مستند هزار راه نرفته.
شاید در قرائتی منصفانهتر بشود اینطور جمع بندی کرد که در نبود رابطهای مسالمت آمیز با جهان و در غیاب برنامهای برای پرورش استعدادهای سرشار این مرز و بوم، پدری فرزندش را در آغوش گرفته و خود را بسان آتش نشانها به شعله های سرنوشت سپرده. آرزویمان است که مثل ابراهیم، این آتش بر او هم سرد شود و سیاوش وار صحیح و سالم به رغم قانون طبیعت، پدر و پسر از آن سوی آتش بیرون بیایند. اگر نقدی و حرفی هست بر روش است نه هدف. مسی در قبال کامنتی که میگذارد، مارسلو در قبال لایکی که میکوبد و ویل اسمیت در قبال ویدئویی که منتشر میکند مسئولیتی قائل نیستند. به جای تفاخر و غرور بر این چیزها که مطلقاً چیزی نیست، باید از آنها آموخت. مثل آنها در سکوت تمرین کرد و اجازه داد تا به مرور زمان، موفقیت ها خودشان به صدا در بیایند و چشم ها را خیره کنند، به امید آن روز...!