برای هیچ آدمی تلختر از این نیست که با واقعیتش رو به رو شود، با این واقعیت که حد و مرز او چیست و او دقیقا به معنای واقعی کلمه کیست. نمود سینمایی این باور معمولا صحنه هایی است که قهرمان فیلم خودش را توی آینه میبیند، صورتش را میشوید و دوباره خوبتر میبیند و وقتی خوبِ خوب دید به آینه مشت میکوبد و ثانیه هایی بعد بی اختیار سیمای تکه تکه شده خودش را کف دستشویی میبیند. حالمان بد است، دقیقا به اندازه قهرمانی که سیمای تکه تکه خودش را کف دستشویی میبیند و از پذیرش واقعیتی که توی چشم هایش فریاد میزند و او را به خودش گوشزد میکند شرمسار است. کم نبوده زخم هایی که این چند وقته بر پیکر ما نازل شد، تورم، گرانی، بیکاری ،بیماری و چه میدانم دردهایی که مثل تک تک شما به عنوان عضوی از جامعه ایرانی آنها را ازبَرَم یا مثلا قهر طبیعت را که گشته و گشته و ایرانی را پیدا کرده است.
زمان به سرعت در حال گذر است و ما که روزی یگانه تاجدار قاره کهن بودیم، ماندهایم با یک مشت خاطره. به نظر میرسد بیش از هر زمان دیگری وقت آن است تا محض رضای خدا هم که شده است این مزخرفات را کنار بگذاریم و به آنچه عباس میرزا از موسیو ژوبر خواسته بود فکر کنیم:
"نمیدانم این قدرتی که شما (اروپاییها) را بر ما مسلط کرده چیست و موجب ضعف ما و ترقی شما چه! شما در قشون، جنگیدن و فتح کردن و به کار بردن قوای عقلیه متبحرید و حال آنکه ما در جهل و شغب غوطهور و به ندرت آتیه را در نظر میگیریم. مگر جمعیت و حاصلخیزی و ثروت مشرق زمین از اروپا کمتر است؟ یا آفتاب که قبل از رسیدن به شما به ما میتابد تأثیرات مفیدش در سر ما کمتر از شماست؟ یا خدایی که مراحمش بر جمیع ذرات عالم یکسان است خواسته شما را بر ما برتری دهد؟ گمان نمیکنم. اجنبی حرف بزن! بگو من چه باید بکنم که ایرانیان را هشیار نمایم."
در زمان عجیبی زندگی میکنیم که استیصال و بنبست و تنگنا باعث شده بعضی آدمهای تحصیل کرده، محترم و شریف، با خونسردی به شما نگاه کنند و بگویند: «اگر با تجزیه کشوری، مردمش خوشبختتر میشوند، چرا که نه؟!»
بگذریم از اینکه هر تجزیهای به کویت و بحرین منجر نمیشود به ویژه در شمال خلیجفارس زیرا درک این مساله نیاز به دانش جغرافیای سیاسی دارد که ما هنوز به آن نپرداختهایم. اما چنین کج اندیشیهایی درباره آینده کشوری چون ایران، درست به اندازه وطنپرستیهای اغراق آمیز، حاصل احساسات است. هزاران سال است که ملت ایران در ارض موعود خود نشسته است و بعضی تحصیلکردههای امروزش درگیر این پرسش فلسفی شدهاند که ایران را یک ملت بنامند یا نه! همه ما ایرانیها در حسابهای شخصیمان کمی هویت به نام ترکی و لری و کردی داریم، اما بگذارید، اصل سرمایه به نام ایران بماند. بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم. اگر از امروز ایران راضی نیستیم، فردای آن را آتش نزنیم. متاسفانه هر سال خریدار گفتمان متین و معتدل کمتر میشود اما در روز ملی کردن “نه ملی شدن” صنعت نفت بیایید برای روایت ایران آرزوی پیروزی کنیم و آرزو کنیم نسل نویی در ایران برآید که: "جزم اندیش و کهنه پرست و خرافی نیست اما کارکرد روانشناختی اعتقاد را میشناسد و دین ستیز و کینهتوز هم نیست. نژاد پرست و متعصب نیست، نقاط ضعف تاریخی کشورش را میداند اما همزمان به گذشته شکوهمند ایران میبالد و دلگرم میماند. متوهم نیست اما به آینده خوش بین و امیدوار است. بدبین و “همه دشمن انگار” و انزوا طلب نیست اما خوب درک میکند که بیگانگان هم برای ایران و ایرانی بهترین و صمیمانه ترین آرزوها را ندارند. به کشورش مهری عاقلانه و بالغانه میورزد، با جغرافیای سیاسی، اقتصاد کلان، دانش کشورداری، فلسفه تاریخ و هنر ها و فنون و رموز و قدرت روایت آشنا است و میآموزد و به کار میبندد تا ایران آینده را خردورزانه و عاشقانه بسازد. بی آنکه خود را ببازد و فنا شود، هوشمندانه و زیرکانه بسوی متحدان بالقوه دست دوستی دراز میکند و اتحاد سیاسی را عقد اخوت و ابدی تلقی نمیکند. دوست داشتن ایران را آگاهانه برگزیده است و ابرهایی که از بالای سر این مملکت عبور میکنند، لرزه به جانش نمیاندازند. زیرا نمیباید “از عشق بی نصیب” بود و “عیب بی هنری” پذیرفتنی نیست. میداند که ممکن است هدف بدخواهی و کارشکنی قرار گیرد، اما اینها را شخصی نمیکند، دلسرد نمیشود، عقب نمینشیند، حمله نمیکند، آهسته و پیوسته میرود، شب و روز..."
البته میدانم این حرفها خیلی مسخره است، میدانم زمان وطن پرستی گذشته، میدانم خیلی وقت است که دوست داشتن ایران دشنامی رکیک است، میدانم زندگی امروز ما حوصله این حرف ها را ندارد و شاید شعار گل درشتی باشد!
به احترام دو قرن سکوت ایرانی زیر چکمه های تحجر، به پیکر بیجان حسنک وزیر بر سردر شهر کوران، به خون جوشانِ امیرکبیر بر کف حمام ناجوانمردی، به استقامت جانانه ستارخان و باقرخان در کوی امیرخیز، به خون تمام قهرمانان بینام و نشان ایران که برای تمامیت ارضی سرزمین شان رفتند.