دوران مدرسه یک کلاس انشایی بود که همه باید درباره موضوعی که معلم میگفت مینوشتند.
موضوع هفته اول بعد از تعطیلات عید هم این بود: تعطیلات خود را چگونه گذراندید.
از بین اینها معلم سه چهار نفر را اتفاقی صدا میزد که بیایند و انشایشان را بخوانند.
اولین نفر که آمد با صدای با صدای بلند شروع کرد به خواندن خاطرات سفر عیدشان به اصفهان.خیلی باجزییات و پرحرارت از چهار باغ و چهل ستون و سیو سهپل و سایر دیدنیهای اصفهان تعریف میکرد.
از اینکه در راه برگشت در رستورانی که حیاط بزرگ و زیبایی داشت که وسط آن یک حوض با فوارههای ده متری داشت چلو کباب برگ خوردهاند برایمان گفت. و اینکه شب آخر را در میدان امام خمینی چادر زدند و تا صبح بیدار ماندند.
و ما تمام این خاطرات را در ذهن مان تصور میکردیم و به حال خودمان که مسافرتی نرفتیم افسوس میخوردیم. راستش را بخواهید حسودیمان شد.
در آخر که انشایش تمام شد برای همه آرزو کرد روزی به اصفهان سفر کنند و زیبایی آنجا را به چشم ببیند.
همه برایش دست زدند. حتی آقا معلم هم برای او دست زد.لبخند رضایتش را میدیدم.
پرسید:
واقعا به اصفهان رفتی؟!
امید_اسم دوستم که انشایش را خواند_ با خونسردی جواب داد «نه»
نگاه متعجب معلم دیدنی بود
_پس کجا رفتید؟
_رفتیم دریاچه، سه چهار روز آنجا چادر زدیم.
_خب چرا از سفر واقعیت چیزی ننوشتی؟!
_آخر آنجا اتفاق خاصی نیفتاد که بنویسم. در ضمن همیشه دوست داشتم به اصفهان سفر کنیم ولی هیچوقت نشد.
معلم انشای امید را قبول نکرد و به او گفت که باید یک بار دیگر انشایش را بر اساس واقعیت بنویسد.
سالها از آن روز گذشته و من هنوز به اصفهان نرفتهاند ولی خاطرات اصفهان که امید برایمان نوشت بهترین تصویری از سفر است که در ذهنم مانده.