Mehdi10
Mehdi10
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

مسافری که به مسافرت نرفت!

‌دوران مدرسه یک کلاس انشایی بود که همه باید درباره موضوعی که معلم میگفت مینوشتند.

‌موضوع هفته اول بعد از تعطیلات عید هم این بود: تعطیلات خود را چگونه گذراندید.

‌از بین اینها معلم سه چهار نفر را اتفاقی صدا میزد که بیایند و انشایشان را بخوانند.

‌اولین نفر که آمد با صدای با صدای بلند شروع کرد به خواندن خاطرات سفر عیدشان به اصفهان.خیلی باجزییات و پرحرارت از چهار باغ و چهل ستون و سیو سهپل و سایر دیدنیهای اصفهان تعریف میکرد.

‌از اینکه در راه برگشت در رستورانی که حیاط بزرگ و زیبایی داشت که وسط آن یک حوض با فوارههای ده متری داشت چلو کباب برگ خوردهاند برایمان گفت. و اینکه شب آخر را در میدان امام خمینی چادر زدند و تا صبح بیدار ماندند.

‌و ما تمام این خاطرات را در ذهن مان تصور میکردیم و به حال خودمان که مسافرتی نرفتیم افسوس میخوردیم. راستش را بخواهید حسودیمان شد.

‌در آخر که انشایش تمام شد برای همه آرزو کرد روزی به اصفهان سفر کنند و زیبایی آنجا را به چشم ببیند.

همه برایش دست زدند. حتی آقا معلم هم برای او دست زد.لبخند رضایتش را می‌دیدم.

پرسید:

واقعا به اصفهان رفتی؟!

امید_اسم دوستم که انشایش را خواند_ با خونسردی جواب داد «نه»

نگاه متعجب معلم دیدنی بود

_پس کجا رفتید؟

_رفتیم دریاچه، سه چهار روز آنجا چادر زدیم.

_خب چرا از سفر واقعیت چیزی ننوشتی؟!

_آخر آنجا اتفاق خاصی نیفتاد که بنویسم. در ضمن همیشه دوست داشتم به اصفهان سفر کنیم ولی هیچوقت نشد.

معلم انشای امید را قبول نکرد و به او گفت که باید یک بار دیگر انشایش را بر اساس واقعیت بنویسد.

سال‌ها از آن روز گذشته و من هنوز به اصفهان نرفته‌اند ولی خاطرات اصفهان که امید برایمان نوشت بهترین تصویری از سفر است که در ذهنم مانده.

سفرنامه اصفهانخاطرات مدرسه
لبخند بزن ... خیره شو ... و بگو... خودشه mirandez_1817تل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید