به یاد دارم، جای دنجی بود. اتاقک کاهگلی با آن در و پنجره چوبی که همیشه نسیم صبحگاهیاش آدمی را مدهوش میکرد؛ چه دوران کودکی شادی داشتیم. رودخانه و شنای دسته جمعی بچهها و سور و سات ساده انگارانه، ولی حالا چه سور و ساتی؟!!! وسط اتاق و پای منقل زغال، خوابم یا بیدار! اینکه نفس نمیکشد، حمید است؟! بوی تعفن، سیاهی دیوار کاهگلی، در و پنجره نیمه سوخته و بچههای ریشداری که دیگر سیاهی صورتشان از سیاهی مردمک چشمانشان بیشتر است؛ بگذار چشمانم آفتاب بیرون را لمس کند، تا ببینم، چه خاکی بر سرم شده است. دوست عزیزم، حمید و مرگ؟! پس آنخمه رویا بافی دوران بچگیمان کجا رفت؟ نه، باور نمیکنم. بگذار این هم خیال باشد. کسی داد زد، رفقا جمع کنید که بساطمان نابود شد؛ تا کسی نفهمیده بزنیم به چاک و حالا از آن روز، یک هفته میگذرد. آیا خیال بود یا واقعیت؟ من از خانه امن، همان اتاقک کوچک کاهگلی دوران بچگیمان خبری ندارم، بهتر است برگردم تا از حمید خبری بگیرم.سکوت بیشهزار، مرگ را صدا میزد و هرچه به اتاقک امن نزدیک میشدم، از خودم و دنیایم، میترسیدم ولی شوکه شدم، بله او زنده بود و هنوز مرده متحرک روزهای گذشته بود. بساط جور بود و او پای منقل خوابش برده بود. اتاق مرگ، پا بر جا بود و دیوارهایش ناله سر میدادند که طاقت سیاهی را ندارم، آن سور و سات ساده انگارانه بچهها کجا رفت؟ ولی چه کنم که خودم، از آن اتاق و بوی اعتیاد در آن، دیگر تبسمی به چهره نداشتم؛ پس اتاق مرگ را رها کردم و دیگر باز نگشتم.