بیشعوری با کسی رودربایستی نداره، به گمانم از زمان دور تا به امروز با این مریضی در گریبان بودم، خدا شاهده که نمیدونستم چرا اینقدر درگیر بودم تا اینکه با کتاب بیشعوری آشنا شدم، از بس موضوع کتاب برام قابل درک نبود، برای هر خطی که میخواندم صدای خندهام فضای اتاق را پر میکرد ولی برای دومین بار که کتاب را بازخوانی کردم، کمی گریه جای خندههای بیشعوری نوبت اول را گرفت. تمام کتاب پر شده بود از کلمه بیشعوری و من لذت میبردم که این کتاب را بارها بخونم؛ از دوستی شنیده بودم که کتابهایی را که بهشون علاقه داری به کسی امانت نده، ولی این موضوع را درک نکرده بودم، تا زمانیکه همسرم کتاب بیشعوری را به یکی از همکارانش به امانت داده بود و حالا این کتاب از دستم رفته و کتاب را بهمون پس نداد، آخه از آن بیمارستان منتقل شده و دیگه دسترسی بهش نداریم، حتی رفتم کتابفروشی تا نسخه دیگری از کتاب بیشعوری بخرم ولی انگار دیگه فقط همون نسخه کتاب برام ارزشمند بود، بگذریم از این ماجرا و حالا حالم خوبه، آخه میدونم که اطرافیانم در چه درجه و میزانی از بیشعوری هستند، عاشق کلمه بیشعوری شدم، آخه بهم خط و ربط بازخورد مناسب را یادآوری میکنه و هر وقت با کسی در نهایت درجه بیشعوری برخورد میکنم، سعی میکنم از مقدار بیشعوری کمی استفاده کنم.
من یک بیشعور هستم و میدونم که چجوری بیشعور بهتری باشم، من با آگاهی به بیشعوری خودم، برای درمان بیشعوریم تلاش میکنم و با آرامش دورنی و افزایش آگاهی، بیشعوریم را کم و کمتر میکنم.