عصر طلایی
عصر طلایی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

در یادها...

زمزمه کوچی دیگر رسید و کسی از کنارمان رخت بربست و زمان را نگاه داشت؛ روزهای تلخ و شیرین و ایامی که با شادی و غم سپری شد و سرانجام تنها در یادها، زمانی را ماندگار شد. چرا آدمیزاد فکر میکنه تا ابد ماندگاره و نوبتش نمیشه و مرگ برای همسایه است و چه بدا به حال و روزمان که چشم باز کنیم و ببینیم، زمان باتمام رسیده و گذر به نقطه پایان و مسیری نو قدمگاه ما شده...

زنده بودن بمعنی چشم باز نگه داشتن نیست و چه بسا بسیار کسانی که از زنده بودن، نفس را و از زندگی، تنها هدف را می‌شناسند و بس! ولی خوشا به احوال کسی که در بود و نبودش، در یادها ماندگار و در پیشگاه خداوند سرافراز باشند.

دوباره روزهای تکراری، بازگشته و همسایه‌ای که از پیش ما به سمت خانه ابدی کوچ نموده است و جماعتی که ارز ترس تنهایی گریان و در دیدگان مردمان این عصر و زمان، به نام پدر از دست داده معرفی می‌شوند.

دستانم برای یادبود تنها این چنین می‌نویسد: و او از جماعت ما بود که ما را ترک گفت و به ما زمان را یادآوری نمود؛ زمانی که زود دیر خواهد شد...

در یادها...


یادهازمانزندگیمرگهمسایه
جوانی خلاق با روحیه رسیدن به آگاهی که نوشتن را در جریان زندگی، روشنایی مسیر خویش می‌بیند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید