رمان کوتاه سرگیجه (ترجمه دیگری از این رمان با عنوان منگی توسط انتشارات افق و ترجمه اصغر نوری نیز وجود دارد) سیاهترین کتابی است که تاکنون خواندهام. اگلوف در این رمان گیرا راوی رنج جانکاهی ست که آنقدر تکرار شده که به روزمرگی تبدیل شده است. در این کتاب بیش از آنکه راوی یا هر شخص دیگری شخصیت اصلی داستان باشد، محیط مرده و از دست رفتهی پیرامون راوی محوریت دارد.
اگر در چند سطر بخواهم خلاصهای از رمان را ارائه کنم، (به گونهای که داستان را هم برای خوانندگان آینده، کتاب را لو ندهم) باید بگویم که سرگیجه داستان شهریست چنان آلوده که نور خورشید در آن پدیدهای بینهایت نادر است که در سراسر رمان تنها یک بار برقی از آن چشم راوی را مینوازد. شهری که آلودگی هوا همچون مه در آن پدیدهای همیشگیست و گاهی چنان غلیظ میشود که راوی دستهی دوچرخهی سوار بر آن را نیز نمیبیند. در این شهر، دریای زباله و رودخانهای که ماهیهای آن آرزوی مرگ را دارند، تفرجگاه کودکان آن است. در دنیای رمان کشتار حیوانات در یک کشتارگاه عظیم از معدود شغلهای جامعهی آن است. انسانهایی که در این نوشتار به آنها برمیخوریم، انسانهایی در حاشیهاند که حتی تصویر مشخصی از آدمهای متن ندارند. گویی اینکه اصلا متنی وجود ندارد و خاکستری ایام مرزها را از دیدهها محو کرده است. و در نهایت مهاجرت امید گنگیست که جریان دارد، هواپیمایی که آدمهای نادیدهی داستان را با خود به مقصد نامعلومی میبرد. باری هم سقوط راوی امیدهای بر باد رفته است.
سرگیجه توصیفیست هولناک از جهان مدرن زده که به معنای واقعی محیط زیست را کشته است. آدمهای آن درگیر آلودگی و کشتار و زبالهاند و روزمرگی کلیدواژه زندگی در این شهر آلوده است. با نگاهی عمیقتر نه تنها مردم حاشیهنشین، بل تمام مردم در آن بدبختند. تصویری که در این کتاب میخوانیم یک بدبختی یکپارچه است که بر سر همه مردم شهر سایه گسترانده است. اگلوف در بخشی از کتاب با گشت و گذار در این شهر استعارهای به ما نشان میدهد که همه جا همین قدر زشت است و هر چه هست آلودگیست. رمان وی یک توصیف هشدارگونه است برای جهان شتابزده در مسیر توسعه و رشد.
وقتی با تجربه زندگی در تهران این رمان را میخوانید ترس تمام وجودتان را فرا میگیرد. گویی آینده نگاریی از شهر خود را میخوانید، و این هراس زایدالوصفی را در دل ایجاد میکند. در همین وضعیت کتاب به ما میقبولاند این شرایط چنان عادی میشود که به روزمرگی خود ادامه میدهید. اگر گزارشی از تهران امروز را به دست فردی در سال 1300 برسانیم یحتمل وحشت سراسر وجودش را فرا میگیرد. همان وحشتی که از خواندن این کتاب به ما دست میدهد. اما ما مشغول زندگی روزمره در همین شرایط هستیم.
هشدارهایی از این دست آنقدر به چشممان نمیآید که هر کداممان به سهم خود مشغول سوق دادن محیط زیست به آن سو هستیم. و انگار فقط وقتی که بخشی از آن را از دست میدهیم متوجه میشویم چه چیزی را از دست دادهایم. پیرمردی که سابقا در همان کشتارگاه کار میکرد در جایی از کتاب میگوید: "و میدانی که مغزم آسیب دید، این را قبلا برایت گفتهام. هر کار میتوانستند کردند اما دست آخر ناچار شدند نصفی از آن را بردارند. نمیدانم معلوم است یا نه... آدم تصورش را هم نمیکند که چه عضو مهمی است. فقط وقتی تکهای از آن را از دست میدهی متوجه میشوی. نمیتوانی فکرش را بکنی امروز چقدر از این موضوع رنج میکشم. ممکن نیست." توصیف محیط زیست امروزمان است، ما نیمی از مغزمان را از دست دادهایم.