حسی پاکجو
خدا را دیدم و امشب چه زیبا گفتـــگو کردم
در این تاریکی مطلق خودم را جستجو کردم
شدم پیر خراباتی که نابینـــــاست از هجران
برای کلبه ی احزان عـــــزیزی آرزو کردم
منم مجنون ترین شاعر در این احساس بیتابی
برای دیدن لیلا جهـان را پرس و جو کردم
چه دلگیرم از این عالم از این دنیای خود خواهی
تمام درد دل را با خدایـــــــم بازگو کردم
به رسم زاهدان امشــب زدم بر طبل بیخوابی
برای ذکر اشعــارم در این بـاران وضو کردم
به وقت دیدن آتش در آن تاریـــــکی مطلق
سجود عاشقی ناگه به ســــوی نور او کردم
درآوردم چو کفشم را به رســـم بندگی آنجا
سراغی از می ی سنگین درون آن سبو کردم
به تور مهــر پاک او چو افتادم در آن حالت
فراموشی ز دنیـــــا و لب و آن تار مو کردم
ندارم چوب موســـی و ید چون ماهتابش را
ولی دستور مرشد را اطــــاعت موبمو کردم
چو نور حضـرت حقش جلا بخشید این جان را
تمام دوری از او را چـو بغضی در گلو کردم
نمیدانم که احساسـم مرا سوی چه میخواند
ولی این حــال زیبا را چو گنجی آبرو کردم
چو وحی ایزد یکتا بر این افـــکار نازل شد
من بیرق غزلــــخوانی ز حسی پاکجو کردم