شاعر رویایی
من معتکف کلبه ی تنـــهایی خویشم
دیوانه ی شبـــهای تماشایی خویشم
سر خورده ام از فرصت کـــــوتاه زمانه
دلخوش به خیال شب یلدایی خویشم
در پیچ و خـــــم زندگی ی مبهم امروز
تصویر گر قصـــــه ی فردایی خویشم
آرامم و من در پس این ظــــــاهر آرام
سرمست خروش دل دریــایی خویشم
دنیا به تمنای نگــــــــار و لب یاریست
من در طلب شمس مسیحایی خویشم
رسوا شده ی عـــــالم و آدم شدم و باز
شاداب به این حــالت رسوایی خویشم
در دوره ی بحث و جدل و جنگ و جدایی
آرام چو طفــــــلی پی لالایی خویشم
کور است دل و دیده از آن دوری دلدار
با عطر لباسی پـــی ی بینایی خویشم
جمعی شده دل خوش به زر و زور و مقامی
مومن به ید قـــــدرت بالایی خویشم
مست اند جماعت به می و ساغر و ساقی
بی ساغر و می در پی شیدایی خویشم
سطحی گذری کردم و جز سطح ندیدم
با شعر و هنـــر در پی ژرفایی خویشم
بیرق گذری کن به در خانه ی ساقی
آواز بخوان شـــــاعر رویایی خویشم