مـ‌هدی حیدری
مـ‌هدی حیدری
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

مبینا

چشمش را چرخاند بین بچها. هفته‌ی دوم مهر بود و آقای معینی طبق عادتِ همیشگی‌، همان جلسه اول به بچها موضوع آزاد داده بود و دنبال کسی‌ بود که انشا بخواند. چشمی به چشم آقای معینی گره خورد:

-تو نوشتی؟

-‏غایب بودیم ولی نوشتیم آقا. بیایم بخونیم؟

-‏بیا.

فرید دفترش را برداشت و آمد بالا. آقای معینی دچارِ یک حس عجیب شد، رفت پشت میز و نشست


یقه‌ی احمد را می‌گیرد و می‌چسباند به دیوار

-چی گفتی مرتیکه؟ یه بار دیگه بگو!

-‏اسماعیل جان...داداش ول کن. من توضیح میدم.

-‏صد سال سیا نمی‌خوام توضیح بدی!

-اسماعیل مگه نمیگی دوسش داری؟

اسماعیل گریه می‌کند.

-معلومه که دارم، معلومه...

یقه‌ی احمد را ول می‌کند. گریه‌اش شدیدتر شده و شانه‌هایش بالا و پایین می‌روند. یواش میفتد روی زمین. زانوهایش را بغل می‌کند سرش را می‌گذارد روی زانویش.

-معلومه که دوسش دارم...

احمد می‌نشیند روی زمین و دستش را می‌اندازد روی شانه اسماعیل

-به من دست نزن حیوون! نمک‌نشناس!

احمد نمی‌داند چه‌کار کند. می‌خواهد توضیح دهد، ولی نمی‌داند چه بگوید. اسماعیل را دوست دارد. مبینا را هم دوست دارد. مبینا را البته بیشتر.

-اگه دوسش داری بهش احترام بذار. اسماعیل اون خودش تو رو نمی‌خواد!

اسماعیل گریه می‌کند.

-برو آقای محمدپور...فقط برو.

-‏بهم نگو محمدپور! من احمدم، رفیقت!


-آفرین. فامیلت چی بود؟

فرید فامیلش را گفت و رفت سمت نیمکت.


"لطیفی...

مبین‌زاده...

مجابی...

محمدپور، فرید. نام پدر: احمد"

آقای معینی سرش را از دفترنمره بالا آورد و به چشم‌های فرید نگاه کرد‌.

ادبیات، فلسفه، نقد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید