چشمش را چرخاند بین بچها. هفتهی دوم مهر بود و آقای معینی طبق عادتِ همیشگی، همان جلسه اول به بچها موضوع آزاد داده بود و دنبال کسی بود که انشا بخواند. چشمی به چشم آقای معینی گره خورد:
-تو نوشتی؟
-غایب بودیم ولی نوشتیم آقا. بیایم بخونیم؟
-بیا.
فرید دفترش را برداشت و آمد بالا. آقای معینی دچارِ یک حس عجیب شد، رفت پشت میز و نشست
□
یقهی احمد را میگیرد و میچسباند به دیوار
-چی گفتی مرتیکه؟ یه بار دیگه بگو!
-اسماعیل جان...داداش ول کن. من توضیح میدم.
-صد سال سیا نمیخوام توضیح بدی!
-اسماعیل مگه نمیگی دوسش داری؟
اسماعیل گریه میکند.
-معلومه که دارم، معلومه...
یقهی احمد را ول میکند. گریهاش شدیدتر شده و شانههایش بالا و پایین میروند. یواش میفتد روی زمین. زانوهایش را بغل میکند سرش را میگذارد روی زانویش.
-معلومه که دوسش دارم...
احمد مینشیند روی زمین و دستش را میاندازد روی شانه اسماعیل
-به من دست نزن حیوون! نمکنشناس!
احمد نمیداند چهکار کند. میخواهد توضیح دهد، ولی نمیداند چه بگوید. اسماعیل را دوست دارد. مبینا را هم دوست دارد. مبینا را البته بیشتر.
-اگه دوسش داری بهش احترام بذار. اسماعیل اون خودش تو رو نمیخواد!
اسماعیل گریه میکند.
-برو آقای محمدپور...فقط برو.
-بهم نگو محمدپور! من احمدم، رفیقت!
□
-آفرین. فامیلت چی بود؟
فرید فامیلش را گفت و رفت سمت نیمکت.
"لطیفی...
مبینزاده...
مجابی...
محمدپور، فرید. نام پدر: احمد"
آقای معینی سرش را از دفترنمره بالا آورد و به چشمهای فرید نگاه کرد.