مهدیج
مهدیج
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

ماسک

توی لابی بیمارستان منتظر بودم تا دکتر از بخش بیاد و بتونم باهاش حرف بزنم . بابام تو سی سی یو بستریه . کم نبودن آدمهای منتظر . همه ماسک زده بودیم و فقط چشمامون معلوم بود . قبلنا تو همچین موقعیتهای انتظاری ، زل میزدم به صورت آدما و از رو چهره شون سعی میکردم حدس بزنم . راجع به همه چی حدس میزدم و خیالبافی میکردم اما توی بیمارستان ناخودآگاه فکرت میره سمت حدسهای مرتبط با بیمار طرف و نوع بیماریش و خیلی که بخوای افکارتو پرتاب کنی دورتر ، نهایتا درباره نوع انتظار کشیدن یارو تو این موقعیت خاص فکر میکنی ، ولی حقیقت اینه که با یه جفت چشم خیلی دست و بالت بسته اس . چیز زیادی دستگیر آدم نمیشه . بالاخره تو باید قیافه طرفو ببینی یا نه ؟ حالا کاری نداریم ، نشسته بودم روی یکی از صندلی ها و یه دختره خوش تیپی چند متر اونور تر داشت مدام جلوم قدم میزد . چشمهاشم که طبیعتا خوشگل بود . کلا این کرونا و این داستان ماسک زدن خیلی به نفع دخترا شد چون نود و‌ نه درصد چشما با آرایش قشنگن . تو‌ی اون شرایط وقتی زمان انتظار بالا میره به شکل ناخودآگاه سر آدما هی همینجور الکی میره تو گوشی و بعد به شکلی غیر ارادی سر میاد بالا، الکی یه چرخی میزنه دور و اطرافو بررسی میکنه دوباره میره تو گوشی . خب تو همین حرکات غریزی سر و در بخش دوم که چرخش سر به دور و اطرافه ، نگاه چشمای بیرون از ماسک گاه گداری به هم گره میخوره .شما به تاکید بنده روی کلماتی نظیر ناخودآگاه و غیر ارادی و غریزی توجه کن لطفا . بله ، دقیقا همینو میخوام بگم که ، آقا ، من آدم هیزی نیستم ، این یه فرآیند طبیعی در شرایط انتظار توام با اضرابه . حالا شما هر طور دوست داری فکر کن . تازه من اصلا اهل دختر بازی نیستم . آقا یا خانم ، یا هر کی ، شما خودت تو ‌اون شرایط اصلا ذهنت میره به سمت نظر بازی ؟ سر انسان خودش میچرخه به هر سو ، دست خودت هم نیست . الان میخوای بگی پس واسه‌ چی وقتی بار دوم نگاه هاتون گره خورد به هم ، دست راستت رو‌ یه جوری گذاشتی رو دست‌ چپت که حلقه ات معلوم نشه ؟ من در جواب باید بگم که اطمینان صد در صد ندارم که اینم یه عکس العمل طبیعی بدن در اون موقعیته یا نه ، ولی هیچ بعید نیست اینطور باشه .هیچ بعید نیست .میتونم حدس بزنم که الان چشماتونو تنگ کردید و با یه نگاه خر خودتی داداش میخواید بقیه این‌ متنو بخونید ولی باید عرض کنم خدمت تون که در همین‌ لحظه دکتر بابا از بخش اومد و بنده رفتم جویای احوال پدر شدم . حال بابا هم‌ خوبه خداروشکر، چقدرم که شما به فکر حال پدر هستین واقعا .

داستان کوتاهبیمارستانماسکچشمانتظار
فیلم و سفر دوست دارم . گاهی می نویسم .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید