همیشه از دوران کودکی با افراد کمتر دیده شده جامعه راحتتر ارتباط میگرفتم و به افرادی که به ظاهر ضعیف بودند، جذب میشدم. از دانشآموزان تنبل در مدرسه بگیر تا فراشباشی محله و یا مَشهدی حسن (بقالی محله) که کمتر کسی برای خرید به آنجا میرفت. بهنظر حس تَرحُم داشتم؛ نمیدانم، شاید هم حس همزادپنداری نسبت به آدمهایی که خیلی مورد استقبال عموم نبودند.
گذشت و گذشت... تا که بعدها شعری از «سهراب سپهری» را خواندم و آن شعر کاملا ملموس در ذهن من نقش بست.
«... من نمیدانم که چرا میگویند:
اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژهها را باید شست...»
حدود 18 سال سن داشتم که در یکی از داستانهای کوتاهم؛ قارقارکردن کلاغ را نشان خوشخبری مطرح کردم و در آنجا همچون سهراب سعی داشتم نسبت به این پرنده الطفات بیشتری از خود نشان بدهم. من تا به امروز بر این معتقدم، کلاغ پرندهای خوشخبر است و از آن موقع به بعد دیگر حس بدی نسبت به کلاغ نداشتم. نه که خوشم بیاید، نه!
اما حس تنفر مردم را هم اصلا نمیپسندیدم و به کلاغ نگاه تند و تلخی نداشتم و ندارم.
و حال دوباره پس از گذر سالیان دراز، در صبح یک روز پاییزی که به سمت محل کار خود میروم، در مسیر کلاغی را میبینم؛ خوش بَر و رو، زیبا و خوشاندام که با آن رنگ ابلقش، بر روی اتومبیلی لوکس خودنمایی میکند. با دوربین گوشی خود چند شات را ثبت میکنم و کمی جلوتر میروم که از روبرو هم عکسی بگیرم. ناگهان مردی حدودا ۵۰ ساله خطاب به من با صدای بلند میگوید: ما اینها را میکُشیم!
جملهاش همچون شلاقی بر سرم کوبیده شد.
همان لحظه کلاغ پر زده و من در حالی که داشت دور میشد، آخرین تصویر را هم از او ثبت کردم.
آن مرد دوباره رو به من گفت: ما در انگلستان کلاغهای زیادی را میکُشیم! 😦
بهعنوان کسی که حس خوبی به کلاغ داشته و در حال عکاسی یکی از این پرندهها بودم. با کمال تعجب و صرفا برای اینکه پاسخی داده باشم، پرسیدم: چرا مگر کلاغها چه اذیتی دارند؟
و او گفت: چون خیلی زیاد هستند، درست مثل مردم ترکیه! 🧐
پاسخش تعجبم را بیشتر کرد. لبخند زدم و از آن مرد میانسال دور شدم.
دلیل لبخندم را نمیدانم. خنده عصبی؟ خنده از روی ادب و یا ترس از آن آدم مرموز؟
حتی نشد بپرسم تو یک خارجی(غیر ترکیهای) هستی و یا یک شهروند ترکیهای مقیم انگلستان؟
در بالکن شرکت با همکارم نشسته بودیم و از ماجرای صبح چند ساعتی گذاشته بود. او طبق عادت قهوه مینوشید و من هم مثل همیشه چای خود را با توتخشک میخوردم. صدای کلاغی که روی شاخه درختی نشسته بود، من را به یاد صبح انداخت. صفحه گوشی تلفنم را باز کردم و در بخش جستوجوی حضرت گوگل (google) نوشتم «علت کشتار کلاغها در انگستان» بعد از چندین صفحه خبری، در اواخر نتایج صفحه ویکیپدیا فیلم سینمایی «قتل کلاغها» نگاهم را به خودش جلب کرد. اما داستان فیلم متفاوت از چیزی است که من تصور میکردم. به صفحه جستوجو برمیگردم و به سراغ صفحهای میروم که تیتر زده است: «ملکه بریتانیا، کلاغدار اعظم دربار انگلستان» اما آنجا هم پاسخ مسئله مطرح شده از آن مرد اسرارآمیز را نمییابم. بیخیال شده و به کار خودم برمیگردم.»
حال به این فکر میکنم که چه شد و از چه زمان و با کدام سند و اَدِلّه ما آدمها خودمان را اشرف مخلوقات خواندیم. آیا این برتری مجوزی برای این است که قاتل باشیم؟ اصلا چه کسی، دقیقا این حق خودخواهانه تصمیم به کشتار دیگر موجودات را به انسانها داده است؟
کاری به فلسفه وجود انسان، حیوان، گیاهان و... ندارم. چه بخواهم چه نخواهم مرغ، گوسفند و گوسالهها و... قربانی خواهند شد و ما آدمها از گوشت آنها تغذیه خواهیم کرد. (خود من هم بارها با لذت گوشت گوسفندی را به دندان کشیده و کباب خوردهام)
روی صحبتم، در خصوص آن نگاه بالا به پایینیست که ما آدمها به حیوانات داریم. بدتر از آن خشونتی است که به سویشان هدف گرفتهایم. مهاجرت، در این نوع تغییر نگاهی که الان دارم، قطعا تاثیرگذار بوده است. چرا که افسوس میخورم به شخصه، خود من در گذشته اصلا ارتباط خوبی با حیوانات اهلی نداشتم. اذیتی نمیکردم؛ اما محبت و حسی هم با این مخلوقات خداوند نداشتم و بهنظرم همین بیاهمیتی، در حیوانات هم تاثیر منفی گذاشته و آنها هم من را دوست نداشتند!
در اینجا (استانبول) احساسی که حیوانات به آدمها دارند یا برعکس آن، ارتباط شگفتانگیزی که برخی انسانها با موجودی غیرانسان برقرار کردهاند، را به چشم میبینم. احساس زیبایی که آدمها نسبت به گربه یا سگی که در خانه خود نگهداری میکنند.
احتمالا شما هم در شبکههای اجتماعی از این دست عکس و فیلمها بسیار دیدهاید و شاید مثل من (بهخاطر محبت خاص حیوانات) گاهی از چشمانتان اشک هم جاری شده باشد.
صحبت را بیشتر از این طولانی نمیکنم. صحنهای را میخواهم تعریف کنم که یک روز همکارم، صبح زود به بیرون از شرکت رفت و برای ساعتها دور از محل کار، مشغول بود و آخر وقت برگشت. آن روز، پس از گذشت چند ساعت متوجه حرکتهایی از سگ همکارم به نام «پاشا» شدم که بیقراری میکرد و برای من این نوع رفتار حیوان، جدید بود.
از بالکن به بیرون نگاه میکرد و چیزی شبیه به حس انتظار داشت. به سمتش رفتم تا او را برای چند دقیقه پیادهروی و به بهانه «توالت» به بیرون ببرم؛ اما درخواستم را رد کرد. «اوزلم آبلا» همکار خدماتی شرکت که ارتباط خوبی با پاشا دارد، دو دفعه سعی کرد تا برای بیرون رفتن، تسمه سگ را به لباس او متصل کند؛ اما سگ انگار نه انگار که بخواهد حتی برای دستشویی یا هواخوری به بیرون برود!
قطعا کسانی که حیوان خانگی (اهلی) دارند بهتر میدانند که این نوع از حیوانات، جایی که صاحبش یا آشناهای او اجازه دهند، دستشویی کرده و به هیچوجه محل کار یا زندگی شما را کثیف نمیکنند!
خلاصه، گذشت و نزدیک به پایان روز (پس از ۶ ساعت) همکارم «بوراک» صاحب سگ، به شرکت برگشت. پاشا به شکلی کاملا هیجانزده جلوی پای او بالا و پایین میپرید و دُم تکان میداد که واقعا حیرتزده مانده بودم. تا آن لحظه احساسات واقعی و حس دلتنگی یک حیوان نسبت به انسان را به چشم خود ندیده بودم!
پاییز ۱۴۰۲ #میم۲چشم