مِهدی ش
مِهدی ش
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

صندوق های شیشه ای



روی پله اول بانک، پشت درِ چشمی آن دست در جیب ایستاده و کلاه را تا روی گوش هایم پایین داده بودم. با هر سرک کشیدنم درِ بیچاره تکلیفش را نمی دانست که باز بماند یا ببندد خودش را و دوباره از نو کش بیاید. تا نیمه بسته میشد و کمی که نزدیکتر میشدم دوباره نوار لاستیکی محافظش به شیشه میکشید و قیژ صدایی ممتد میداد و ورودم را التماس میکرد. نگهبان بانک که روی صندلی های ارباب رجوع نشسته و به تلویزیون میخندید، در ورودی را جوری ورانداز میکرد که انگار بانک را مایملک آبا و اجدادی خود میدانست. داخل شدم. در، پشت سرم بسته شد و صدای رفت و آمد و همهمه خیابان را به حداقل رساند. کسی در بانک نبود غیر از کارمندها و پیرزنی که برای گرفتن عیدی بازنشستگی، خودش را گرم تر از آنچه واقعا هست به یکی از کارمندان معرفی میکرد.
از آبسردکنِ گوشه دیوار، لیوانی پلاستیکی پر آب کردم و سر کشیدم. میز تحریر فرسوده، گوشه بانک و سر جای همیشگی اش و عکس تر، صندوق شیشه ای و کوچکِ کمک به کودکان سرطانیِ روی آن که پول های داخلش غلو شده از ته لیوان دیده میشد و عکس کودک روی آن، با لبخندی زورکی برای عکاس، موهای ریخته، چال زیر چشمها و عروسکی چسبیده به صورتش که در پسر بودنش تردید میساخت. لیوان را پرتش کردم داخل سطلِ پر از لیوان های تل شده.
اعلام ساعت از مجری بذله گو تلویزیون، صدای بی وقفه دستگاه های اسکناس شمار، سرفه های خشک و بیحوصله و ایستاده فین کردن معاون بانک، معنی آخر ساعت اداری را میداد. پشت یکی از باجه ها رفتم و خودم را با نامه ای که باید برای خانه میفرستادم مشغول کردم. با هربار سر بلند کردنم، کارمند پشت باجه نگاهش را از من میدزدید. من از هزار کیلومتر آنطرف تر به شهرشان آمده بودم، برایم مهم نبود اگر چهره ام را حفظ میکرد. امروز باید نامه را پست میکردم و بازش کردم و بار دیگر شروع کردم به خواندن و تصحیحش:
روی پله اول بانک، پشت درِ چشمی آن دست در جیب ایستاده و کلاه را تا روی گوش هایم پایین داده بودم. با هر سرک کشیدنم درِ بیچاره تکلیفش را نمی دانست که باز بماند یا ببندد خودش را و دوباره از نو کش بیاید. تا نیمه بسته میشد و کمی که نزدیکتر میشدم دوباره نوار لاستیکی محافظش به شیشه میکشید و قیژ صدایی ممتد میداد و ورودم را التماس میکرد. نگهبان بانک که روی صندلی های ارباب رجوع نشسته و به تلویزیون میخندید، در ورودی را جوری ورانداز میکرد که انگار بانک را مایملک آبا و اجدادی خود میدانست. داخل شدم. در، پشت سرم بسته شد و صدای رفت و آمد و همهمه خیابان را به حداقل رساند. کسی در بانک نبود غیر از کارمندها و پیرزنی که برای گرفتن عیدی بازنشستگی، خودش را گرم تر از آنچه واقعا هست به یکی از کارمندان معرفی میکرد. از آبسردکنِ گوشه دیوار، لیوانی پلاستیکی پر آب کردم و سر کشیدم. میز تحریر فرسوده، گوشه بانک و سر جای همیشگی اش و عکس تر، صندوق شیشه ای و کوچکِ کمک به کودکان سرطانیِ روی آن که پول های داخلش غلو شده از ته لیوان دیده میشد و عکس کودک روی آن، با لبخندی زورکی برای عکاس، موهای ریخته، چال زیر چشمها و عروسکی چسبیده به صورتش که در پسر بودنش تردید میساخت. لیوان را پرتش کردم داخل سطلِ پر از لیوان های تل شده. اعلام ساعت از مجری بذله گو تلویزیون، صدای بی وقفه دستگاه های اسکناس شمار، سرفه های خشک و بیحوصله و ایستاده فین کردن معاون بانک، معنی آخر ساعت اداری را میداد. پشت یکی از باجه ها رفتم و خودم را با نامه ای که باید برای خانه میفرستادم مشغول کردم. با هربار سر بلند کردنم، کارمند پشت باجه نگاهش را از من میدزدید. من از هزار کیلومتر آنطرف تر به شهرشان آمده بودم، برایم مهم نبود اگر چهره ام را حفظ میکرد. امروز باید نامه را پست میکردم و بازش کردم و بار دیگر شروع کردم به خواندن و تصحیحش:
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید