من از سال ۸۹ که اومدم شمال و اولین شرکتمون رو با همسرم و دوستم راه انداختم دیگه برای خودم مدیر شدم، توی اولین شرکتمون مونا همسرم مدیرعامل بود و من مدیر فنی و بعد ۳ سال با خروج مونا من شدم مدیرعامل و تا ۲ سال شرکت رو اداره کردم و به گِل نشوندم ???
تا اواخر سال ۹۴ که من با شخص دیگه ای شریک شدم و یک شرکت جدید با کیب هیئت مدیره جدیدی راه اندازی کردیم که من توی این شرکت مدیرعامل هستم. خدا بخیر کنه ???
هر موقع که خسته شم از سر و کله زدن با مشتری ها و پرسنل، با خودم میگم ول کن بابا من برم فریلنسر بشم، بعد دوباره میخوام کارآفرین باشم، در آخر من یک کارآفرین می مونم ولی ذهنم بازم آروم نمیگیره.
دلیلش رو نمیدونم ولی این دوگانگی این روزا خیلی درگیرم کرده و داره عذابم میده.