ویرگول
ورودثبت نام
مهربانو
مهربانو
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

یکساله با منی، یکساله با تو ام

پارسال این موقع ها بود....

مگه میتونم فراموش کنم؟!

انگار باتو بودم وقتی دوره ات کردن، وقتی کیفتو گشتن و دیدن عمامه داری و همینو کردن علم عثمان!

انگار با تو بودم وقتی کشون کشون بردنت، حتی از رو پله ها، که باعث شد استخونای لگنت بشکنه...

وقتی با سنگ بینی و سرتو شکستن...
نمیدونم با چی تونستن انگشترتو بشکنن!!!


وقتی گفتن به رهبر دشنام بده و تو گفتی " آقا که نور چشم ماست و بازم طعمه شکنجه هاشون شدی...."

با اینکه زخمی شده بودی
برهنه ات کرده بودن و تو اون هوای سرد، معلوم بود می لرزیدی و سردته، بازم خنده رو بودی...
تو اون کلیپ کوتاه داشتی میگفتی رهات کنن ولی صدای اون دختره سلیطه رو یادم نمیره که میگفت :"بزنیدش، حقشه!!"

نمیدونم کی چاقو خوردی...
نمیدونم این اصحاب وحوش، کی دست از سرت برداشتن؟
نمیدونم تمام ضربه ها رو با همون یک وعده ناس کشیدن، بهت زدن یا وسطاش رفتن برای تجدید قوا؟؟؟
اما میدونم اون لحظه که بدن خونالودتو رها کردن کنار پیاده رو و یک پتو کشیدن روت
دقیقا همون لحظه که خون داغت می جوشیده و داشته میریخته روی موزاییکهای سرد پیاده رو،

یا اون لحظه هایی که پدرت داشته باهات تماس میگرفته و بوق آزاد میخورده و تو شاید میشینیدی ولی توان جواب نداشتی،

یا وقتی با چشمای نگران، خیره به اون کلیپ لعنتی که جز خبر غروبت، دستاورد دیگه ای نداشت، نگاه میکرده

یا وقتی به دوستات زنگ زد و گفت: " پسر من کجاست؟" و صداشو حتی نتونست یکم بالا ببره مبادا مادرت بشنوه و نگران بشه...

چقدر مردانگی و شجاعت در وجودت انباشته بود

داشتم فکر میکردم
با وجودیکه فقط بیست و یک ساله بودی
چه درک و جهان بینی عمیقی داشتی
چرا شبیه بقیه بیست و چندساله های شهرت نبودی؟

اون چند ترم مهندسی ای که خوانده بودی تو را به این درجه رسانده بود؟
یا این چند ترم، طلبگی؟

که همه تو رو نهی کنن از رفتن ولی تو بگی:" باید برم، من بشینم تو بشینی، کی بره؟ باید برم و حرفاشونو بشنوم، باید برم باهاشون صحبت کنم!"

و اینجوری شد که دست خالی اومدی، چون برای صلح اومده بودی، با یک قلب زلال ، برای ترمیم رفاقت!!!

از جنس همون رفاقت ها که دقیقا چند ساعت قبلش، یکی تو حیاط مسجد، جلوت رو گرفت و صداشو بلند کرد به اعتراض... گفت و گفت.
و تو صبورانه گوش دادی، بعد دستشو گرفتی و بردی یکجا نشوندی، بعد اروم شروع کردی به صحبت.. دونه دونه شبهه هاشو جواب دادی، از قانون الهی و قرآن تااا قانون بشری و قانون اساسی براش دلیل آوردی و قانعش کردی! چون اونو شنیدی و آرومش کردی...
اما حالا نمیدونم حال اون آدم، موقع شنیدن خبر شهادتت، چه جوری شد؟

بنظرم مادرت حق داشت دلتنگ صدات شد... بس که آرامش داشت توش...حق داشت که با نوای عاشورا خوندنت آروم شد...بس که آرامش داشت توش

خاله ات حق داشت صحنه خاکسپاری تو رو خواب ببینه...اونجایی که مادرت میگه، آرمانو آروم بذارین تو قبر، بدنش پر از جراحته و بهش میگن، آرمان الان تو بغل امام حسینه!!!

سفر بخیر، جوانی که شدی عاقبت بخیر
سفر بخیر، به مقصدت رسیدی مثه زهیر
سفر بخیر
سفر بخیر
سفر بخیر

جهان بینیپاییز ۱۴۰۱آرمان علی‌وردیشهادت هشتادیها
در جستجوی خویشتن. دریای احساس را غوطه ور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید