فکر کن ی دختری
ی دختر دهه هشتادی
با ی دنیای صورتی
با یک کیف زرد و آبی سنتی، درست مثل کاشی های حوض خونه مادربزرگ
ی دختر با ی دنیا آرزو
و ی دنیا سوال درباره شاهزاده سوار بر اسب سپیدت
اونیکه قراره بشه شاه نشینِ قلبت
و میاد...
ی پسر بالا بلند و چارشونه
با قامت مردونه
دانشجوعه
دانشجوی دانشکده فنی شهید منتظری مشهد
حدودا ۲۴ سالشه، ی پسر اسفند ماهی، متین و مهربون
تو فضای مجازی هم فعاله، بیو پروفش جالبه: " بجز حسین، روی کسی حساب نکن.."!
خیلی رو نماز حساسه، مخصوصا اول وقتش، مخصوصا صدای اذان بپیچه...
خیلی مسولیت پذیره
عمرشو تو اردوهای جهادی گذرونده
اگ جایی سیل اومده
اگ مردم هر نقطه از کشور، به هر دلیلی، بامشکلی رو به رو شدن، جزو اولین نفرات بوده برای کمک رسانی
ی صفت دیگه هم داره
با اینکه تک بچه س و پدرش سالهاست از دنیا رفته، ولی فوق العاده مستقله...همینه اینقدر جذابه
آها اینم بگم
صاحب یکی از زیباترین لبخندهای دنیاست...
اینا رو مادرت میگه و تو رو با یکسری حس های ناشناخته تنها میذاره
دو دلی...مطمعن نیستی ک ایشون همونی باشه که میخای...
از کی باید کمک بخای؟
از کی؟
*****
این دفعه که میری حرم امام رضا، با همه وقتا فرق داره، داری میری ک خطبه عقدت رو بخونن!
مشهدیا بهش میگن " عقد بالاسر حضرت"!
داری میری محرم کسی بشی که به قول مادرت، صاحب زیباترین لبخند دنیاست...
ولی انگار ی حال عجیبِ نچسبی داری...
ب مادرت گفته بودی ک اگ این دفعه هم شور افتاد به دلت، به خانواده شون بگه :" نظر دختر ما منفیه"!
نمیدونم دقیقا به امام رضا چی گفتی؟
اصن فرصت شد کلامی به زبون بیاری یا تمام دلشوره ات رو ریختی تو نگات و خیره شدی به گنبد طلا
یا اصن وقتی داشتی پله های پایینو میگرفتی میرفتی سمت دارالحجه، اونقدر ذهنت درگیر بود ک فرصت نشد نگاهی به صحن انقلاب بندازی!
اما هرچی ک بود، امام صدای دلت رو شنید و نمیدونم چیکار کرد اما خودت اقرار کردی که ؛
" مهر دانیال افتاد به دلم، بد جوری هم افتاد!!" اونم قبل از جاری شدن خطبه...
خلاصه
تو دیگه مطمعن شدی ک مردت، سایه سرت، تکیه گاهت همین آقا دانیاله...
خطبه جاری شد، در جوار امام مهربانی، محرمش شدی، ی دنیا شور و امید تو دلت موج می زد...
دیگه حالت خوب شده بود
ب لطف امام رضا، ب یقین رسیده بودی...
شاد بودی و میخندیدی..
کلی عکس دو نفره گرفتی...
حتی وقتی دانیال داشت کت شلوار سفیدش رو مرتب میکرد، با ذوق، خیره شده بودی ب زوم دوربین و تند تند، سلفی می گرفتی....
چند ماه گذشت...
رفت و آمدها بیشتر شد...
علاقه ها هم....
قرار بود ۵_۶ ماه دیگه ی مراسم بگیرید و برید خونه خودتون...
خریدها بیشتر شد...
تفاهم و توافق ها هم...
هوای دلت شاد بود، هوای دل کشورت اما نه!
ب بهانه مرگ ی دختر ، اوضاع بهم ریخته بود...
نمی خواستی ب حواشی فکر کنی، مسایل مهمتری پیش رو داشتی، هنوز یکسری وسایل رو نخریده بودی، هنوز نظر دانیال رو درباره طرح فرش و برند یخچال نپرسیده بودی، هنوز...
ولی مگه میشد از دانیال یک تایم خالی گرفت؟
از وقتی پای اغتشاشات رسیده بود مشهد، دیگه پیداش نبود...
مدام از طرف بسیج، به محله های شلوغ و درگیر اعزام میشد، البته تنها نبود، با دوستش صمیمیش، حسین آقا بود ولی حق داشتی نگران بشی، عاخه دست خالی می رفتن....
این هفته آخر آبان، دانیال ی طوری شده بود....
تا دیر وقت ماموریت بود، وقتی هم برمی گشت یا زخمی شده بود یا بدنش کوفته از کتک بود، میرفت تو اتاقش خلوت می کرد و میگفت :" اوضاع آشفته س، رهبرم تنهاست... چرا نمیتونم کاری کنم؟ چرا یک خط برنمیدارم؟ چرا لایق شهادت نیستم؟"
اینا رو مادرش بهت می گفت بجز جمله آخر، ولی تو ب راحتی می تونستی حدس بزنی انگیزه ش چیه!
قبلا دیده بودی ک با چه شوقی با حسین اقا می رفتن سر مزار شهدا
حتی موقع عقد، بهت گفته بود چون این جور مواقع، دعا مستجابه، برای شهادتش دعا کنی...
می دونستی ک نگاهش،ب شهید و شهادت چیه؟ افق دیدش رو بلد بودی...دقیقا برای همین بصیرتش بود ک انتخابش کردی ولی عاخه الان؟
نه دانیال جان
نه عزیز تر از جانم
الان وقتش نیس
این روزا رو تحمل کن
یکماه دیگه سالگرد ازدواجمونه، کلی ایده دارم براش...
بذار این ۵ ماهم تموم شه
بذار کارامون، خریدامون انجام شه
بذار چند صباحی کنار هم زندگی کنیم
بذار کمی بیشتر لبخندهای زیبایت، قاتل ترس و استرسهایم شوند، بعد ب شهادت فکر کن...
الان نه!
*****
ظهرِ واپسین روزهای آبان بود، ماموریت داده بودن برای اعزام به محله حُرعاملی، دانیال و حسین آقا رفته بودن، ظاهرا تونسته بودن آرامش رو برقرار کنن...
دانیال تلفنی به مادر گفته بود برای ناهار حوالی ساعت سه بعدازظهر میرسه خونه...
ظاهرا همه چی درست بود ولی چرا دلشوره دست از سرت برنمی داشت... این دلشوره لعنتی، انگار ماموریت داشت هم دل تو هم دلِ مادرجون رو بلرزونه..
تماس گرفتی با دانیال، گفتی فقط شنیدن صداش آرومت میکنه...
برنداشت...
دوباره گرفتی
برنداشت...
دوباره
برنداشت...
تماس گرفتی با مادرجون
گفتی:" پیش شما نیومده؟
گفت:" فکر کردم پیش توعه!!!
یا ابوالفضل
خودت کمک کن...
اذان مغرب ب افق مشهد، تو آبان ۱۴۰۱، حوالی چهار، چهار و نیمه
تصاویر دوربین مداربسته خیابان حُر عاملی نشان میداد؛
یک مرد چاقو به دست
می دود دنبال یک جوان بالا بلند
جوان می دود و سوار موتور دوستش میشود
موتور مسیری را میرود اما راننده ناگهان تعادلش،را از دست میدهد و ...
موتور افتاده اما نه روی زمین، روی دو جوانی که سوارش بودن...
مرد ضارب چند بار خم میشود،
هربار زخمی بر پیکر جوانان وارد میکند
به گواهی پزشکی قانونی،
جوانان از ناحیه گلو و شکم، مورد اصابت چاقو قرار می گیرند
جوانانی که چشم انتظاری داشتن...
صدای اذان در گلدسته های شهر پخش میشود...
ساعت حوالی چهار و نیم...
+پ.ن؛ اصلا در حدی نیستم ک راوی حیات طیبه شهدا باشم. انسانم و جایزالخطا...اگر موردی نیاز ب ویرایش داشت، محبت کنین اطلاع بدین...ممنون