Mehrab Poorjafari
Mehrab Poorjafari
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

مناظره امام باقر علیه السلام و اسقف اعظم مسیحیان

مناظره تاریخی امام باقر علیه السلام با اسقف اعظم مسیحیان
مناظره تاریخی امام باقر علیه السلام با اسقف اعظم مسیحیان


مجمع سالیانه مسیحیان شام بود.

همه در میدان اصلی شهر مقابل قصر پادشاهی گردآمده و منتظر اسقف اعظم بودند.

امام باقر علیه السلام بصورت ناشناس وارد جمع شد.

طولی نکشید که اسقف آمد و نشست. فردی فوق العاده پیر و سالخورده که بعضی ها میگفتن اصحاب حواریون رو درک کرده!

بهر حال، تا چشمش به امام افتاد، کنجکاو شد و پرسید:

- : از ما مسیحیان هستی یا از مسلمانان؟

+ : از مسلمانان.

- : از دانشمندان آنان هستی یا افراد نادان؟

+ : از افراد نادان نیستم.

- : اول من سوال کنم یا شما می‌پرسید؟

+ : اگر مایلید شما سوال کنید.

بهشتیان فضولات ندارند!

- : بچه دلیل شما مسلمانان ادعا می کنید که اهل بهشت می خورند و می آشامند ولی مدفوعی ندارند؟ و آیا برای این موضوع، نمونه و نظیر روشنی در این جهت وجود دارد؟

+ : بله، نمونه روشن آن در این جهان جنین است که در شکم مادر تغذیه میکند ولی مدفوعی ندارد!

- : عجب! پس شما گفتید از دانشمندان نیستید. ؟

+ : من چنین نگفتم. بلکه گفتم از نادانان نیستم!

- : سؤال دیگری دارم.

+ : بفرمائید.

نعمت های بهشتی تمومی ندارن!

- : به چه دلیل عقیده دارید که میوه ها و نعمتهای بهشتی کم نمی شود و هرچه از آنها مصرف شود، باز بحال خود باقی بوده کاهش پیدا نمی کنند؟و آیا نمونه روشنی از مشهودات این جهان میتوان برای این موضوع ذکر کرد؟

+ : آری، نمونه روشن آن در عالم محسوسات، آتش است، شما اگر از شعله چراغی، صدها چراغ روشن کنید، شعله چراغ اول بجای خود باقی است و از آن به هیچ وجه کاسته نمی شود!

یه وقتی که نه شبه نه روز!

- : به من خبر بده از ساعتی که نه از شب است نه از روز.

+ : آن همان ساعت بین طلوع فجر تا طلوع خورشید است که در این ساعت گرفتاران آرامش می‌یابند.

(با شنیدن این جواب اسقف یه دادی زد و گفت: یک مسئله باقی است. قسم به خدا که هرگز نتوانی جواب آن را بدهی.

+:

مسلماً قسم دروغ خورده ای.


- : به من از دو مولود خبر بده که در یک روز به دنیا آمدند و در یک روز از دنیا رفتند در حالی که یکی پنجاه سال عمر کرد و دیگری صد و پنجاه سال.

+ :

آنان عزیر و عزیره بودند و چون به ۲۵ سالگی رسیدند، عزیر سوار بر درازگوش خود از قریه انطاکیه می‌گذشت که دید به کلی ویران شده است، گفت: چگونه خداوند این قریه را بعد از نابودیش دوباره زنده می‌کند؟

با آنکه خداوند او را برگزیده بود و هدایتش کرده بود، وقتی چنین سخنی گفت خداوند بر او خشم گرفت و او را به مدت صد سال میراند به خاطر سخن ناشایستی که گفته بود و دوباره او را با درازگوش و غذا و نوشیدنیش زنده کرد.

پس نزد عزیره بازگشت ولی عزیره برادرش را نشناخت، اما مهمان او شد. فرزندان عزیر و فرزندان فرزندانش به نزد او می‌آمدند در حالی که او خود جوانی ۲۵ ساله بود. عزیر پیوسته از عزیره و فرزندانش یاد می‌کرد و خاطراتی از آنها نقل می‌نمود و می‌گفت آنان هم اکنون پیر شده‌اند.عزیره که ۱۲۵ ساله بود گفت: من جوانی در ۲۵ سالگی ندیدم که از جریان بین من و برادرم در ایام جوانی ما داناتر باشد، تو‌ای مرد! آیا از اهل آسمانی یا از زمین؟

عزیر گفت:‌ای عزیره من عزیرم که خداوند بر من خشم گرفت و به خاطر سخن ناهموارم صد سال میراند تا هم مجازاتم کرده باشد و هم بر یقینم بیفزاید و این همان درازگوش و غذا و نوشیدنی من است که با آن از منزل خارج شده بودم و اکنون خداوند مرا به همان صورت اعاده کرده است. عزیره سخنانش را پذیرفت. پس عزیر ۲۵ سال دیگر با آنان زندگی کرد و بعد هر دو در یک روز از دنیا رفتند.

خلاصه ، اسقف هر سوال سختی که به ذهنش میرسید و پرسید ولی آخرش که عاجز شد، کاملا ناراحت و عصبانی گفت: «‌مردم!دانشمند والا مقامی را که مراتب اطلاعات و معلومات مذهبی او از من بیشتر است، به اینجا آورده اید تا مرا رسوا سازد و مسلمانان بدانند پیشوایان آنان از ما برتر و داناترند!! به خدا سوگند دیگر با شما سخن نخواهم گفت و اگر تا سال دیگر زنده ماندم، مرا در میان خود نخواهید دید!». این را گفت و از جا برخاست و بیرون رفت.


امام باقرمناظرهتاریخمسیحیتاسلام
ارشد مدیریت منابع انسانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید