مجمع سالیانه مسیحیان شام بود.
همه در میدان اصلی شهر مقابل قصر پادشاهی گردآمده و منتظر اسقف اعظم بودند.
امام باقر علیه السلام بصورت ناشناس وارد جمع شد.
طولی نکشید که اسقف آمد و نشست. فردی فوق العاده پیر و سالخورده که بعضی ها میگفتن اصحاب حواریون رو درک کرده!
بهر حال، تا چشمش به امام افتاد، کنجکاو شد و پرسید:
- : از ما مسیحیان هستی یا از مسلمانان؟
+ : از مسلمانان.
- : از دانشمندان آنان هستی یا افراد نادان؟
+ : از افراد نادان نیستم.
- : اول من سوال کنم یا شما میپرسید؟
+ : اگر مایلید شما سوال کنید.
- : بچه دلیل شما مسلمانان ادعا می کنید که اهل بهشت می خورند و می آشامند ولی مدفوعی ندارند؟ و آیا برای این موضوع، نمونه و نظیر روشنی در این جهت وجود دارد؟
+ : بله، نمونه روشن آن در این جهان جنین است که در شکم مادر تغذیه میکند ولی مدفوعی ندارد!
- : عجب! پس شما گفتید از دانشمندان نیستید. ؟
+ : من چنین نگفتم. بلکه گفتم از نادانان نیستم!
- : سؤال دیگری دارم.
+ : بفرمائید.
- : به چه دلیل عقیده دارید که میوه ها و نعمتهای بهشتی کم نمی شود و هرچه از آنها مصرف شود، باز بحال خود باقی بوده کاهش پیدا نمی کنند؟و آیا نمونه روشنی از مشهودات این جهان میتوان برای این موضوع ذکر کرد؟
+ : آری، نمونه روشن آن در عالم محسوسات، آتش است، شما اگر از شعله چراغی، صدها چراغ روشن کنید، شعله چراغ اول بجای خود باقی است و از آن به هیچ وجه کاسته نمی شود!
- : به من خبر بده از ساعتی که نه از شب است نه از روز.
+ : آن همان ساعت بین طلوع فجر تا طلوع خورشید است که در این ساعت گرفتاران آرامش مییابند.
(با شنیدن این جواب اسقف یه دادی زد و گفت: یک مسئله باقی است. قسم به خدا که هرگز نتوانی جواب آن را بدهی.
+:
مسلماً قسم دروغ خورده ای.
+ :
آنان عزیر و عزیره بودند و چون به ۲۵ سالگی رسیدند، عزیر سوار بر درازگوش خود از قریه انطاکیه میگذشت که دید به کلی ویران شده است، گفت: چگونه خداوند این قریه را بعد از نابودیش دوباره زنده میکند؟
با آنکه خداوند او را برگزیده بود و هدایتش کرده بود، وقتی چنین سخنی گفت خداوند بر او خشم گرفت و او را به مدت صد سال میراند به خاطر سخن ناشایستی که گفته بود و دوباره او را با درازگوش و غذا و نوشیدنیش زنده کرد.
پس نزد عزیره بازگشت ولی عزیره برادرش را نشناخت، اما مهمان او شد. فرزندان عزیر و فرزندان فرزندانش به نزد او میآمدند در حالی که او خود جوانی ۲۵ ساله بود. عزیر پیوسته از عزیره و فرزندانش یاد میکرد و خاطراتی از آنها نقل مینمود و میگفت آنان هم اکنون پیر شدهاند.عزیره که ۱۲۵ ساله بود گفت: من جوانی در ۲۵ سالگی ندیدم که از جریان بین من و برادرم در ایام جوانی ما داناتر باشد، توای مرد! آیا از اهل آسمانی یا از زمین؟
عزیر گفت:ای عزیره من عزیرم که خداوند بر من خشم گرفت و به خاطر سخن ناهموارم صد سال میراند تا هم مجازاتم کرده باشد و هم بر یقینم بیفزاید و این همان درازگوش و غذا و نوشیدنی من است که با آن از منزل خارج شده بودم و اکنون خداوند مرا به همان صورت اعاده کرده است. عزیره سخنانش را پذیرفت. پس عزیر ۲۵ سال دیگر با آنان زندگی کرد و بعد هر دو در یک روز از دنیا رفتند.
خلاصه ، اسقف هر سوال سختی که به ذهنش میرسید و پرسید ولی آخرش که عاجز شد، کاملا ناراحت و عصبانی گفت: «مردم!دانشمند والا مقامی را که مراتب اطلاعات و معلومات مذهبی او از من بیشتر است، به اینجا آورده اید تا مرا رسوا سازد و مسلمانان بدانند پیشوایان آنان از ما برتر و داناترند!! به خدا سوگند دیگر با شما سخن نخواهم گفت و اگر تا سال دیگر زنده ماندم، مرا در میان خود نخواهید دید!». این را گفت و از جا برخاست و بیرون رفت.