این چند روز یکی از پروژههای کناریام، طراحی و توسعه وبسایتی برای یک فرد مشهور است. این وبسایت که امیدوارم بتونم اینجا معرفیاش کنم، بر بستر وردپرس است و به معرفی فیلمهای کارگردان میپردازد. وقتی با این تهیهکننده صحبت میکنم به شدت نگران سوتیهایی هستم که ممکنه بدم. این از بیتجربگی منه. من آدم بیتجربهای هستم، ولی مگه این تجربه رو از کجا به دست میارن؟
این اولین بار نیست که با افرادی که از طرفدارانشان بودم کار میکنم. فکر کنم اولین بار را باید طراحی ربات هادی پاکزاد حساب بیارم. هرچند هادی از مطرحترین افراد در موسیقی مستقل فارسیست، اما مشهور نیست. هرچند پس از مرگ، طرفداران بیشتری پیدا کرد.
خاطرم هست که اون زمان هیچ زبان Server-side حرفهای بلد نبودم؛ برای همین ربات رو با یک سرویس آماده/بدونبرنامهنویسی تهیه کردم. در یکی از تماسهایم با هادی خواستم از ویژگیهای ربات بهش بگم؛ برای همین این این ایده رو بهش دادم که «یک دکمه در ربات موجود باشه که با فشارش، یک آهنگ تصادفی از هادی پاکزاد برای کاربر ارسال بشه!» تصورش هم مزحکه! چطور حاضر بودم چنین چیزی رو بیان کنم؟ خدا رو شکر، هادی محترمانه بهم پاسخ داد و گفت این کارو نکن. من اگر به جایش بودم به خودم فحش میدادم :)) آخر آهنگ تصادفی؟! مگه آجیله!
امروزه هم همین حس رو تجربه میکنم گاهی. این حس شاید گاهی بهم فشار بیاره. به صداهایی تبدیل بشه و بهم بگه «احمق! تو یه احمقی! تو هیچی حالیت نیست! تو رفتار با آدمها رو بلد نیستی!» ولی من هر روز یاد میگیرم بیشتر بهش بیتوجهی کنم.
روزها گذشت تا من به نظربازار پیوستم و از احسان احمدیقراچه Node.JS آموختم و در همان روزهای اول، ربات رو با نود جیاس بازسازی کردم. هرچند دیر، اما همینکه ۷۲۰۰ کاربر از ربات استفاده کردند برایم دلگرمی بود.
اگر به عقب برمیگشتم قطعا کارهای دیگری انجام میدادم و در موقعیتهای زندگیم جور دیگری ظاهر میشدم؛ اما من اینام. من مهرادم.
در انتها از شما میخواهم که این داستان کوتاه از هادی پاکزاد را بخوانید. این داستان از موردعلاقهترینهای من است.
کمی از غروب گذشته بود, و من باز در روشنایی به خواب رفته بودم و در تاریکی روی کاناپه بیدار شده بودم, سعی کردم در همان وضعییت تلویزیون را روشن کنم, تا سر و صدای آن کمی از سنگینی احوالِ آن ساعت شب و سکوت خانه کم کند, روی صفحه تلویزیون پیغام “هیچ سرویسی موجود نمی باشد” بود, و با عوض کردن شبکه ها هم اوضاع تغییری نمیکرد, با کف دست روی میز در تاریکی با صحیح و خطا گوشی موبایل را پیدا کردم, تا هم ببینم ساعت چند است, هم اگر پیغام و تماس از دست رفته ای داشتم به آنها رسیدگی کنم, ساعت کمی از ٨ گذشته بود اما کسی تماسی نگرفته بود, خب این خبر عجیبی نبود, من دوستان زیادی ندارم, اما اینکه خودم هم منتظر کسی نبودم و به شخص خاصی هم فکر نمیکردم تا با او تماس بگیرم کمی آزار دهنده بود؛ خواستم پاشم برای خودم نوشیدنی بریزم, دیدم جز آب به هیچ طعمی ذائقه ندارم, آب میخوردم که صدای زنگ در آمد, ایده ای نداشتم که چه کسی است, از چشمی مرد جوانی را دیدم, در را باز کردم, و گفتم بفرمایید, مرد سلامی جدی کرد و گفت “کار شما تمام شده است, میتوانید بروید” متعجب شدم, چراغ بالای در را روشن کردم تا مرد را ببینم, گفتم متوجه نمیشوم, مرد ناشناس تکرار کرد, دیگر کاری ندارید, میتوانید بروید, گفتم چه کاری آقا؟ اینجا منزلِ من است, شاید با دفتر کاری اشتباه گرفته اید, ممکن است آدرستان را ببینم؟ گفت: من پایین منتظر میمانم, سَرَکی به داخل خانه کشید و از پله ها پایین رفت, کنار پنجره رفتم و از گوشه پرده نگاهی به کوچه خلوت خانه که به یک پارک محلی منتهی میشد انداختم, مرد کنار درختی حاشیه پیاده-رو ایستاده بود, خواستم به پلیس زنگ بزنم دیدم او رفتار تهدید آمیزی نداشته و احتمالا اشتباهی گرفته و خودش بزودی متوجه میشود, اما دیگر قرارِ ماندن در خانه هم نداشتم, کفش های پیاده روی ام را پوشیدم و رفتم تا پارک که قدم بزنم, از جلو در که میرفتم مرد اعتنایی نکرد, من هم دیدم خیابان شلوغ است و پر از مردم در حال پیاده-روی, احساس نا امنی نکردم, آرام شروع به راه رفتن کردم, همه چیز عادی بود, جوانک هایی که سیگار می کشیدند و بلند بلند حرف میزدند, آدمهایی که از منتهی علیه پیاده رو آرام با تلفن صحبت میکردند و میرفتند, عده ای که سگ هایشان را برای پیاده روی به پارک میبردند, زوج جوانی که سخت درگیر بحث نرمی بودند, و آنقدر به هیچکس توجه نمیکردند, که توجه کسی را هم جلب نمی کردند, به خودم آمدم, که اینجا هرکسی مشغول کاری ست, حتی کاری مثل وقت گذراندن, اما من حتی به وقت هم اهمیت نمیدادم, من آنجا چه کار میکردم؟ از خانه فرار؟ آخرش که باید باز به خانه برگردم, و چیزی در خانه عوض نشده, اگر شما در پارک ندوید, تلفن حرف نزنید, سیگار نکشید, همراه جنس مخالفی هم نداشته باشید که از مصاحبت با او لذت ببرید, شما در پارک چه کار میکنید, یاد حرف عجیب مرد افتادم, “شما کارتان تمام شده” دیدم این هم میشود, اگر من کاری ندارم, میلی هم به کاری ندارم, و حتی خسته نیستم که استراحت مرا به روز عادی برگرداند, شاید واقعا کارم تمام شده باشد, مثل کسی که سر جلسه امتحان زودتر از بقیه برگه پر کرده اما ناچار است بماند تا مهلتِ امتحان, یا کسی که اصلا از اول چیزی بلد نبوده که در برگه بنویسد, آدمی که به هر ترتیب کارش تمام شده است, یادم آمد که در کودکی معلم ها هروقت میخواستم برگه را زودتر بدهم, میگفتند : “هنوز وقت داری؛ دوره کن” من ازین حرف متنفر بودم, آخر چه کسی دوست دارد امتحان را دوره کند! بهرحال من همیشه میماندم, و این تلخ ترین قسمتِ امتحان بود, اما چرا مرد به من گفت “میتوانید بروید” دیدم راست میگفت من از همینجا میتوانم بروم, اگر همین الان همینجا ناپدید بشوم, آب از آبِ دنیا تکان نمیخورد, نزدیک صبح به خانه برگشتم, مرد آنجا نبود, و در خانه همه چیز سر جای خود بود, هیچ چیزی عوض نشده بود, بجز اینکه من کارم تمام شده بود, من کارم تمام شده بود, اما هنوز وقت داشتم.
من کارم تمام شده بود “و” هنوز وقت داشتم!
اینجا منزلِ من است, من کارم تمام شده, اما هنوز وقت دا…م.
هادی پاکزاد