این نوشته اولین بار در وبلاگ من پدیدار شد.
این نوشته، اولین نوشته این وبلاگ قراره باشه. اولین نوشته وبلاگ مهراد روستا به زبان فارسی که ارزش زیادی داره برای من؛ به دلایل متفاوتی که در ادامه نوشته میگم.
اما برای اینکه به دلایل برسیم یه سوال میپرسم از خودم:
«ای جِدایِ خیالیِ سورئالِ من.»
من آشناییام با اینترنت از طریق وبلاگ بود، بدون این که حتی بدونم این وبلاگ چی هست. از حدود سالهای ۸۲ تا ۸۵ که فهمیدم چیزی به اسم کامپیوتر وجود داره و اینترنت چیه، به جز سرگم شدن با بازیهای فلشی که توی اینترنت بود و میشد حتی وقتی اینترنت دایلآپ هم قطع هست، بشه اونا رو بازی کرد، یکی دیگه از سرگرمیها کپی کردن مطالب جالب و باحال 1 از توی سایتهای خبری و پیست کردنشون توی وبلاگهای متنوعام بود ? البته بر همگان واضح و مبرهن است که سررشتهای از تهیه محتوا نداشتم. هنوز هم فکر میکنم ندارم، با این همه سعی در کسبش دارم.
به هر حال نوشتن رو دوست داشتم. رمانهای دارن شان و هریپاتر و سری علوم ترسناکِ نیک آرنولد و یه سری فانتزی یا علمی دیگه که توی اون سن میخوندم هم از مشوقهای من در این زمینه بودند. یعنی کاغذهایی رو دارم از اون زمان که سعی میکردم بر مبنای اونها یک رمان جدید بنویسم و همشیه وقتی یک صفحه A5 رو تموم میکردم، حوصلهام سر میرفت و یک رمان دیگه شروع میکردم بنویسم و باز هم همین اتفاق میافتاد. من استاد نوشتن صفحهات اولی بودم که نمیشد ادامهشون داد! ?
سرعت رو بیشتر کنیم، برسیم به دهه ۹۰. شخصیت جادی و محتوایی که تولید میکرد قطعا یکی از الگویهای همیشگی من و اصلیترین مشوق و اصلا دریچه من به سوی این دنیای نوین بود. دنیایی پر از دانش و کیبرد آزاد که میشد مثل جادی اونا رو به بقیه منتقل کرد و متقابلا اون ها رو کسب کرد. این فوقالعاده بود. کلی وبلاگ مربوط و غیرمربوط به برنامهنویسی و دانش آزادی هم که توی این دوره سنی دنبالشون کردم شخصیت من رو شکل دادن و باعث شدن که ارزشهایی اولیه توی ذهن من نوجوان شکل بگیره. انگیزههایی مثل دانش و اطلاعات آزاد، مشارکت مدنی، کنشگری اجتماعی و چند تا چیز دیگه که هنوز اسمشونو نمیدونم.
چند ساعت پیش سری زدم به وبلاگ سالار کابلی. تا به حال نوشتههای قدیمیش رو ندیده بودم. از سال ۸۴ نوشته نگه داشته بود! برام جالب بود. از اون سن و از اون سال، این آدم فعال و جستوجو گر بوده. از این پست که وارد هفده سالگی شده و بعد از گذشت یک سال وارد هجده سالگی. حدس میزنید که یک سال بعد چی شده؟! خبر خوب! وارد نوزده سالگی شده :)) البته نه به این سرعت که من این کلمات رو تایپ کردم. درک اینکه همین که من توی ۳۰ ثانیه تایپ کردم نزدیک ۳ سال طول کشیده خیلی سنگینه. اما مهمتر از همه سال بعدش هست که سالار وارد ۲۰ سالگی شده. این نوشته از این لحاظ برام حائظ اهمیت بود که من خودم رو توی همچین موقعیتی میبینم. من هنوز ۲۰ سالم نشده، ولی حس همین نوشته رو داشتم.
در طول ۲۰ سال گذشته روز تولدم هیچوقت برام اهمیت آنجنانی نداشته، چون همیشه عواملی بودن که باعث میشدن من بیخود و بی جهت فکرم رو روشون متمرکز کنم و خود رو از یاد ببرم. هیچوقت به خود اهمیت نمیدادم. الان هم نمیدم. ولی تولد امسالم یه حس عجیبی بهم میده. حس متفاوتی داره ، متفاوت با سالهای گذشته. شاید بخاطر اینه که راه رو، دوباره انتخاب کردم، دوباره به راهم فکر کردم. دوباره ساختمش و مشخص کردم برای خودم که این راه رو چطوری قراره طی کنم.
سالار کابلی - چهارشنبه، ۲ دی ۱۳۸۸
خب من تولدم دیماه نیست. الان هم نیست. تولد من مرداد ماهه و عکس آخرین تولد من رو بالای نوشته مشاهده کردید. اون لحظه برام چیز عجیبی نبود اما الان که بهش فکر میکنم، ۱۸ سالگی خیلی چیز عجیبیه.
احساس پیری بهم دست میده. حس عجیبیه برای منی که تنها ۱۸ سال حس دارم. درسته که خیلی عدد زیادی نیست و من ۱۸ سال سن دارم اما همیشه این عدد همین نخواهد بود! سال دیگه من ۱۹ سال دارم! سال بعدش ۲۰ و بعد ۲۴ و ۲۸ و یه روز میاد میبیم ۳۰ سالم شده. نشستم پشت لپتاپم و دارم این نوشته رو میخونم و به این فکر میکنم که ده سال سوم زندگیم اون طور که دلم میخواست شد؟ به اون چیزایی که میخواستم دست پیدا کردم؟
۱۸ سن جالبیه. توی این میتونی گواهینامه بگیری. توی اکثر کشورهای دنیا میتونی نوشیدنی بخری. ورود به دانشگاه اتفاق میافته. (توی مورد من که حتی خروج از دانشگاه هم توی این همین سن اتفاق افتاد!). ولی این سن فقط و فقط، یک سال رو با من همراهی میکنه! من تا مرداد ماه فقط شانس دارم که ۱۸ سالم باشه، برای همین میخوام از این فرصت استفاده کن و بالاخره اولین وبلاگ واقعیم رو توی این سن ایجاد کنم و نوشتن رو شروع کنم. زمان از دست ما میره و در انتها، یک روزی،من و تو در تاریخ به صفحات پایین سقوط میکنیم. با یک تندیس غمگینی از آزادی و یک نسلی که ما را نپذیرفت.2 اما شاید بتونیم تاثیری توی این بازی بزاریم و تغیری، هرچند کوچک، ایجاد کنیم. فکر نکن دارم مثل بقیه اونهایی که ازشون بدت میاد شعار میدم. نه. ما حتی اگه تغیری توی دنیا ایجاد نکنیم هم زندگیمون ارزشمنده. چون تغیر توی زندگی شخصی هم چیز سادهای نیست :) اما تلاش کن، شکست بخور، شکست بخور، شکست بخور و در انتها تلاش کن. موعضه رو بس میکنم :))
از دو سه تا پاراگراف بالا که بگذریم، از برنامهام (به طور خاص برای این بلاگ) رو مینویسم.
از کمیت شروع کنم. میل دارم حداقل هر ماه، یک نوشته بنویسم. نه صرفا برای اینکه بگم تونستم بنویسم؛ برای اینکه تمرین یاد گرفتن یک عادت رو انجام بدم. یاد بگیرم چطور به یک چیز معتاد شم. یاد بگیرم چطور توی برنامه حرکت کنم. درسته که برنامه خیلی وقتها یک زندان بین آزادی فردیم شاید باشه، اما خیلی وقتها هم اینطور نیست و کمک میکنه تا سقوط نکنم. پس هر سال بیشتر از ۱۲ نوشته ( که بیشتر از ۱۰۰۰ کلمه داشته باشد) خواهم نوشت. این جدا از نوشتههایی هست که در بلاگهای انگلیسی و آلمانیام منتشر خواهم کرد.
تقریبا همین :) خوشحالم که شما اینجا هستید و داریم نوشتهای از من رو میخونید. امیدوارم اگر میل داشتید هر دیدگاهی تونستید در مورد این نوشته ثبت کنید. به قول دوستی: «مهراد نیاز داره تا وقتی چیزی میفرسته براتون واکنشتونو بگید در موردش تا سلیقهاتون دستش بیاد» اما به قول من «هوا را از من بگیر، واکنش را نه».
پ.ن: You and me will all go down in history, With a sad statue of Liberty, And a generation that didn’t agree