«زیاد» پسر «عُبَید» است، و برخی از مردم عبید را «عبیدبنفلان» گفتهاند و او را به قبیلۀ ثَقیف نسبت دادهاند، ولی بیشتر مردم معتقدند که عبید بَرده بوده است و همچنان تا روزگار زیاد زنده بوده و سرانجام زیاد او را خریده و آزاد کرده است.
این که زیاد را به غیر پدرش نسبت دادهاند به دو سبب است: یکی گمنامی پدرش و دیگری ادّعای ملحق شدن او به «ابوسفیان». گاهی به او «زیاد بن سُمیّه» میگفتند، و «سُمیّه» نام مادر او است که کنیزی از کنیزکان «حارث بن کلدة بن عمرو بن علاج ثقفی» طبیب عرب (درس خوانده در دانشگاه جندیشاپور) و همسر عبید بوده است. گاهی هم به او «زیاد بن ابیّه» (زیاد پسر پدرش) و گاه «زیاد بن اُمّه» (زیاد پسر مادرش) میگفتهاند، و چون معاویه او را به خود ملحق ساخت، بیشتر مردم به او «زیاد بن ابوسفیان» میگفتند. ولی آنچه که پیش از پیوستن او به ابوسفیان به او گفته میشد «زیاد بن عُبَید» بود و در این هیچکس شکّ نکرده است.
(منبع: جلوۀ تاریخ در شرح نهجالبلاغه ابنابیالحدید، ترجمۀ دکتر محمود مهدوی دامغانی، جلد چهارم، صفحۀ 63).
پس از رفتن «زیاد» به شام پیش «معاویه»، وی تصمیم گرفت «زیاد» را به خود ملحق سازد و او را برادر خویش بخواند. آنگاه مردم را جمع کرد و به منبر رفت و «زیاد» را هم با خود بالای منبر برد و او را بر پلّهای پایینتر از پلّهای که خود مینشست نشاند.
نخست حمد و ستایش خدا را به جا آورد و سپس گفت: ای مردم من نَسَب خانودۀ خودمان را در «زیاد» میبینم، هر کس در این مورد شهادتی دارد برخیزد و گواهی دهد.
گروهی برخاستند و گواهی دادند که «زیاد» پسر «ابوسفیان» است و گفتند پیش از مرگ «ابوسفیان» از او شنیدهاند که به این موضوع اقرار کرده است.
آنگاه «اَبو مریم سلولی» که در دورۀ جاهلی (پیش از اسلام) مِیفروش بود برخاست و گفت:
ای امیرالمومنین (منظور معاویه است) من گواهی میدهم که ابوسفیان به طائف و پیش ما آمد. من برای او گوشت و نان و شراب خریدم. چون خورد و نوشید گفت ای ابومریم برای من روسپی فراهم آور. من از پیش او بیرون آمدم و پیش سمیّه رفتم و گفتم ابوسفیان از کسانی است که جود و شرف او را میشناسی، به من فرمان داده است برای او روسپی فراهم سازم، آیا تو حاضری؟ گفت آری، هماکنون عبید با گوسفندانش برمیگردد (عبید شبان بود) و همین که شامی خورد و سَر بر زمین نهاد و خوابید پیش او خواهم آمد. من پیش ابوسفیان رفتم و خبر دادمش. چیزی نگذشت که سمیّه دامنکشان آمد و پیش ابوسفیان و در بستر او رفت و تا بامداد پیش او بود. چون سمیّه رفت به ابوسفیان گفتم این همخوابهات را چگونه دیدی؟ گفت خوب همخوابهای بود اگر زیر بغلهایش بوی گند نمیداد.
«زیاد» از فراز منبر گفت: ای ابومریم مادرهای مردان را شماتت و سرزنش مکن که مادرت سرزنش و شماتت میشود.
و چون سخن و گفتگوی معاویه با مردم تمام شد «زیاد» برخاست و مردم سکوت کردند. «زیاد» نخست حمد و ثنای خدا را به جای آورد و سپس گفت: ای مردم، معاویه و شاهدان چیزهایی را که شنیدید گفتند و من حق و باطل این موضوع را نمیدانم. معاویه و شاهدان به آنچه گفتند داناترند و همانا عبید پدری نیکوکار و سرپرستی قابل سپاسگزاری بود. و از منبر فرود آمد.
شیخ «اَبوعثمان جاحِظ» (شیخ معتزله) روایت میکند که «زیاد» در آن هنگام که حاکم بصره بود از کنار «اَبوالعُریان عَدوی» که پیرمردی کور و سخنآور و تیززبان بود گذشت. ابوالعریان پرسید این هیاهو چیست؟ گفتند «زیادبنابیسفیان» است. ابوالعریان گفت به خدا سوگند ابوسفیان پسری جُز «یزید» و «معاویه» و «عتبه» و «عنبَسَه» و «حنظله» و «محمد» نداشت، این «زیاد» از کجا آمد؟
این خبر به «زیاد» رسید و کسی به او گفت چه خوب است زبان این سگ را دربارۀ خودت ببندی. «زیاد» دویست دینار برای او فرستاد. فرستادۀ «زیاد» به ابوالعریان گفت: پسرعمویت امیر «زیاد» برای تو دویست دینار فرستاده است که هزینه کنی.
فردای آن روز که «زیاد» با همراهان خود از کنار او گذشت ایستاد و بر ابوالعریان سلام داد. ابوالعریان گریست. به او گفته شد چه چیزی تو را به گریه واداشت؟ گفت صدای ابوسفیان را در صدای «زیاد» شنیدم و شناختم.
چون این خبر به معاویه رسید برای ابوالعریان چنین نوشت:
دینارهایی که برای تو فرستاده شد، تو را مهلت نداد و به رنگهای دیگر درآورد. دیروز «زیاد» با دار و دستهاش از کنار تو گذشت ناآشنا بود و فردای آن همان چیزی که نمیشناختی آشنا شد. آفرین بر «زیاد». ای کاش زودتر این کار را میکرد که قربانی چیزی بود که از آن میترسید.
ابوالعریان به معاویه پاسخ داد:
ای معاویه برای ما صلهای مُقرّر دار تا جانها با آن زنده شود. ای پسر ابوسفیان نزدیک است که ما را فراموش کنی. امّا «زیاد» و نَسَب او در نظر ما صحیح است و در مورد حق بُهتان نمیزنم. هر کس کار خیر کند همان دم نتیجهاش به او میرسد و اگر کار شرّ انجام دهد هر جا که باشد نتیجهاش به او خواهد رسید.
چون به «زیاد» اجازۀ گزاردن حَج داده شد و آماده میشد که حرکت کند و خویشاوندانْ خویشیِ خود را بر او عرضه میداشتند، «عبّاد» که پینهدوز بود آمد و خود را به «زیاد» نزدیک ساخت و با او به گفتگو پرداخت.
«زیاد» کسی فرستاد که او را از بنیقیس خرید و آزاد کرد و «زیاد» مدّعی پدری او شد و او را به خود ملحق ساخت و به سبب او از افراد قبیلۀ «قیسبنثعلبه» دلجویی میکرد و به آنان صله میپرداخت.
کار عبّاد چندان بالا گرفت که معاویه پس از مرگ «زیاد» او را حاکم سیستان کرد و برادرش «عُبیداللهبنزیاد» را به ولایت بصره گماشت.
اِبناَبیالْحَدید، عَبدُالْحمید بن هبةالله، جلوۀ تاریخ در شرح نهجالبلاغه، ترجمه و تَحشیه محمود مَهدَوی دامغانی، ویراست دوم، چاپ اوّل، نشر نی، تهران، 1399، جلد چهارم، صفحات 69 و 70 و 72 و 73.
اگر دوست داشتید پُست زیر را نیز مطالعه کنید
فَرازی از خطبۀ نَوَد و سه نهجالبلاغه:
أَلَا إِنَّ أَخْوَفَ اؐلْفِتَنِ عِنْدِی عَلَیْکُم فِتْنَةُ بَنِی أُمَیَّةَ
همانا ترسناکترین فتنهها در دیدۀ من فتنۀ فرزندان اُمیّه است