مهران همت زاده
مهران همت زاده
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

بدترین آدم دنیا


سه قاب از فیلم را انتخاب می کنم. نخست پلان اول. جایی که در اندازه نمای مدیوم شات نیم رخ یولیا را می بینیم. رو به راست قاب و پشت به چپ ایستاده و مابین پک های آرامی که به سیگارش می زند به فضای بالای پشت دوربین نگاه می اندازد. انگار در حین عبور از چپ به راست لحظه ای ایستاده تا نگاهی به زندگی اش بیاندازد. فیلم زودتر از عادت معمول دیگر فیلم هایی که پلان با اهمیتی از فیلم را دزدیده و در اول به شما نشان می دهند به پلان افتتاحیه اش باز می گردد.

در فصل دوم با نام فریبنده ی خیانت کردن یک بار دیگر این پلان را می بینیم. حالا یولیا را می شناسیم. همینطور مردی که به تازگی با او آشنا شده با نام آکسل. و می دانیم فضای بالای بیرون قاب جایی است که همان مرد ایستاده و مشغول خوش و بش کردن با مخاطب های کمیک بوک های سریالی بحث برانگیز اش با نام بابکت است. زمان در این قاب برای یولیا فریز شده. این پلان مقدمه ای است برای شاه سکانس فیلم که در نقطه ی میانی آن جای دارد. جایی که یولیا لحظه ای را به اندازه ی یک روز کش می آورد تا از تصمیم اش برای جدایی از آکسل اطمینان یابد.

قاب دوم در همان فصل دوم شکل می گیرد. کمی بعد از اینکه یولیا ی مست که حوصله اش از مهمانی ای که به صورت ناشناس وارد آن شده سر رفته مشغول دست انداختن زنیست که به تازگی بچه دار شده . او به زن می گوید چون بچه اش را زیاد در آغوش می کشد باعث اعتیاد او در بزرگسالی خواهد شد. اگر یک بزرگسال کسی که دوست دارد را زیاد در آغوش بگیرد چه؟ آیا عشق نوعی اعتیاد است که در اثر مصرف زیاد ناچار به ترک آن و روی آوردن به موادی دیگر می شویم؟ بی دلیل نیست که در همین لحظه مرد دیگری را می بیند. درست وسط دست انداختن زن. اما چیز دیگری در این میان است. آیوند به طرز غریبی شبیه آکسل است(از نظر ظاهری). آن دو با راه انداختن بازی ای احمقانه مفهوم خیانت را به ریشخند می گیرند. همین جاها قاب دوم ظاهر می شود. یولیا و آیوند در چارچوب دری ایستاده و می خندند. یولیا رو به راست قاب ایستاده و آیوند روبرویش. حالا می دانیم آیوند متعلق به آینده است حتی اگر خیانتی هم شکل نگرفته باشد.

در نهایت حدسش دشوار نیست که یولیا برای پایان دادن رابطه اش با آکسل چاره ای جز نگاه کردن به پشت سرش ندارد. یعنی به سمت چپ کادر. جایی که با روشن کردن چراغی، آکسل و تمام مردم شهر را فریز می کند. این لحظه برای من نسخه ی تصویری و متعلق به جهان امروزی لحظاتی است که راوی رمان سترگ در جستجوی زمان از دست رفته گاه به گاه تجربه اش می کند. لحظاتی که گاه توصیف اش بیش از هفتاد صفحه به طول می انجامد، گاه شادکامی ای بی علت است و گاه سوگواری برای مادر بزرگ. لحظاتی که عمدتاً با شناختی همراه است. درست مثل یولیا که در یک لحظه ی منبسط شده به اندازه ی یک روز تصمیم به عبور از آکسل می گیرد.

سکانس دویدن سرخوشانه ی یولیا با چشمانی که از خوشحالی برق می زند در خیابان های اسلو قلب تپنده ی فیلم است. او آکسل را در جهان گذشته اش جا می گذارد. جایی که با حسرت از دورانی دور که هنر توسط نگاه سطحی رسانه ها اخته نشده بود صحبت می کند و خشمش از بیماری را با شنیدن موسیقی راک سنگینی با هدفونی در گوش و ادای نواختن درامز روی تخت بیمارستان تسکین می دهد. آکسل می میرد. جوانمرگ می شود. بدون آنکه به آرزویش که داشتن بچه ای در این دنیاست رسیده باشد. گویی آن جهانی که ارتباط بین آدم ها به واسطه ی اشیاء صورت می گرفت آنقدر فرصت بالیدن نیافت تا از خود حاصلی(بخوانید بچه) به جا بگذارد.

یولیا از ایستایی ابتدای فیلم بیرون آمده. اگر یک بار دیگر قاب اول فیلم را نشانمان بدهند قطعاً خالیست. از آینده ای که آیوند نماینده اش باشد هم عبور کرده. آینده ای که تنها ظاهری از گذشته را حمل می کند(شباهت آیوند و آکسل) او از تظاهر آیوند به فهمیدن چیزی که نوشته بیزار است. او هنوز در کتاب فروشی کار می کند. هنوز یک پایش در جهان گذشته است. او روی مرز این دو جهان ایستاده و شاید به همین دلیل هم رستگار می شود. در جهانی که انگار هیچکس قرار نیست آن چیزی که می خواهد را داشته باشد(آیوند هم خلاف میل اش صاحب بچه ای شده) او به خواسته اش رسیده. یولیای سرگردان ابتدای فیلم حالا آرامش نیم بندی دارد. کاری که دوست دارد می کند و از پنجره ی محل کارش به دنیا لبخند می زند.

اسکار 2022
اینجا بیشتر درباره سینما می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید