شش سالی از اون روزی که امیر خودش رو پرت کرد می گذشت. درست شش سال. یعنی دقیقا تو همون روز و همون ساعت. ماجرا از اونجا شروع شد که امیر از یه ساختمون شش طبقه که خونشون بود خودش رو پرت کرد. ولی هیچوقت به زمین نرسید. یعنی همون بالا خشکش زد. درست یه کم پایین تر از طبقه ششم. همونجایی که خودش رو پرت کرده بود. یا اگه دقیق تر بگم یه جایی بین طبقه ششم و پنجم بود. اولش هیچکس باورش نمی شد. وقتی به منم خبر دادن باورم نشد تا اینکه خودم به چشم های خودم دیدمش. مثل یک مجسمه سنگی که در حال شیرجه زدنه، تو آسمون معلق بود. دست هاش رو مثل دو تا بال باز کرده بود. شده بود یه چیز تو مایه های مجسمه مسیح که بالای کوه تو ریودوژانیرو برزیل هست. آخه امیر همیشه طرفدار تیم فوتبال برزیل بود. عاشق رونالدو. نه کریس رونالدو. رونالدو واقعی.
یه حس کرختی عجیبی تو چهرش بود. البته ما نمی تونستیم چهرش رو ببینیم چون پشت به ما پریده بود. این رو هم همسایه روبروییشون گفته بود. امیر رو نمیشناخت ولی بعد از اون حادثه(البته اگر بشه اسمش رو حادثه گذاشت) هر روز می اومد برای ما از حالات چهره امیر تو ساعت های مختلف روز حرف می زد. البته ما رو راه نمی داد تو اتاقش تا بتونیم خودمون این چیزایی که می گفت رو ببینیم. ما هم اینقدر تو شوک این اتفاق بودیم که ترجیح می دادیم اگر دروغ هم میگه بذار بگه. ما اون روزها به یه چیزایی احتیاج داشتیم که باورش کنیم و مثلا وقتی می گفت وسط ظهر آفتاب که میخوره تو چشماش ابروهاش میره تو هم ما مثل یک مرید واقعی باورش می کردیم.
تا چند روز اول همه تو سر و کله خودشون می زدن. همه گریه می کردن. اما کسی هیچ تلاشی نمی کرد که بیارتش پایین یا چه میدونم به آتشنشانی ای جایی زنگ بزنه که بیان کمک. یه جورایی همه تو بهت بودن و اینقدر قضیه براشون جالب بود که دوست نداشتن به این زودی تموم بشه. پدر مادرش هم البته مخالف این کار بودن. می ترسیدن اگر زنگ بزنن آتشنشانی بیاد ممکنه امیر هول کنه و یکهو بیوفته پایین و زبونم لال یه طوریش بشه.
یه ماه که گذشت دیگه کمتر بهش سر می زدیم. جام جهانی تازه شروع شده بود و فکر کنم بازی برزیل آرژانتین یه جورایی برای همه جذاب تر از امیر معلق بین آسمون و زمین بود. چند ماه بعدش زمستون شد. یه شب که هوا سرد شد مامانش یه پتو مسافرتی انداخت روش که یه وقت بچه اش سرما نخوره که البته از ده دوازده تا پرتاب پتو یکی اش درست در اومد و صاف افتاد رو شونه اش. ما از دور که می دیدیم اش فکر می کردیم سوپر منی بتمنی چیزی شده یا داره اداشونو در میاره تا ما حال کنیم. آخه اون عاشق سوپر هیرو ها بود. نه اینکه فقط فیلم های سوپر هیرویی دوست داشته باشه ها. نه .یه جورایی اونا الگوی زندگیش بودن و باهاشون زندگی می کرد ولی خب یه فرق عمده با همشون داشت و اونم این بود که امیر نیروی خارق العاده ای نداشت. یعنی دوست داشت که داشته باشه ها ولی می دونست که نمیشه. شایدم اصلاً واسه همین خودش رو پرت کرد پایین که قدرت ش رو محک بزنه و حالا قدرتش شده بود توانایی معلق ماندن بین زمین و هوا در طولانی مدت. اگه می خواست یه اسم واسه خودش انتخاب کنه احتمالاً می شد مرد معلقی یا یه همچین چیزایی.
امیر یه دوست دختر هم داشت. اون هر شب می رفت زیر خونشون و ساعت ها از فاصله پنج طبقه و نیمی بهش زل می زد. بعضی شبها باهاش درد و دل می کرد. از خاطراتشون براش می گفت و از قول هایی که به هم داده بودن و سرنوشتشون که حالا یه جایی بین طبقه چهار تا پنج گیر کرده بود. این نظر دوست دخترش بود وگرنه همه این رو می دونستن که امیر یه جایی بین طبقه پنج و شش قفل شده نه طبقه چهار و پنج.
یه سال که گذشت همه چیز عوض شد. بر خلاف تصوری که همه داشتن و فکر می کردن زمان تو زندگی امیر متوقف شده اون هر سال پیرتر می شد. یعنی ریش در می آورد و ناخوناش دراز می شد. انگار زنده بود و با یه حرکت مسخره هممون رو گذاشته بود سر کار. اوایل پدر مادرش از دور با قیچی باغبونی ریششو می زدن و ناخوناش رو کوتاه می کردن. یک بار برای سال نو یه ماشین آتش نشانی آوردن تا بشورتش و صورتش رو اصلاح کنه. به پیشنهاد مادرش نردبون آتش نشانی رو تو فاصله بیست متری از امیر مستقر کرده بودن. بهش با هزار زور و زحمت لباس نو پوشوندن و کلی بهش رسیده بودن.
بعد از یه مدتی یادم نیست کی ، دیگه فهمیدن که این کارهای مسخره فایده ای نداره و کم کم تصمیم گرفتن امیر رو از برنامه روزانه اشون حذف کنن و به کارهای عقب افتادشون برسن. حتی دوست دخترش هم هفته ای یک بار میومد و امیر همچنان استوار مثل مجسمه مسیح یه جایی بین زمین و آسمون معلق بود. هر سال دو متر به ریشش و یک متر و نیم به طول ناخوناش اضافه می شد. موهای تازه اش کاملا سفید شده بود. انگار صبح تا شب داشت حرص این وضعیتش رو می خورد. آخه امیر هیچوقت دوست نداشت بلاتکلیف باشه و اساسا به همین خاطر از اون ارتفاع پریده بود. فکر کن تو به خاطر کلافه شدن از یک بلاتکلیفی مقطعی خودت رو پرت کنی و بعد بیفتی درست وسط یک بلاتکلیفی ابدی. به نظرم این اوج بدشانسیه. این نظر همیشگی امیر بود. بدشانسی.
دیگه ارتباط ما با امیر شده بود همون سالی یه باری که به یاد پرش شجاعانه اش دور هم جمع می شدیم. اوایل همش از اون حرف می زدیم. بحث های حاشیه ای که مثلا تو سال گذشته یه چند سانتی اومده پایین تر و اگه همینجوری بگذره بیست سی سال دیگه پاش میرسه به زمین و از این دری وری ها. از سال چهارم به بعد حتی دیگه راجع بهش صحبت هم نمی کردیم و بیشتر صحبتامون در مورد آب و هوا و مسائل سیاسی بود. چند نفری از ما زن گرفته بودن. بقیه هم یا سربازی رفته بودن یا خارج. خلاصه هرکی درگیر زندگی خودش بود. و اینکه یه زمانی یه دوستی به نام امیر داشتیم تبدیل شده بود به یه خاطره مبهم که بعضی شبها قبل از خواب یادمون میومد و بلافاصله هم جاش رو میداد به هزار تا فکر دیگه.
منم اون روز خیلی اتفاقی نزدیک خونه امیر اینا بودم. ما هر سال تو اون روز به خصوص بعد از ظهر دور هم جمع می شدیم. برنامه ای نداشتم که امسال به اون مراسم برسم ولی صبح اون روز خیلی اتفاقی از کوچه امیر اینا رد شدم که دیدم یکی درست شبیه امیر داره به سمت انتهای کوچه میره. با اینکه پشتش به من بود ولی مطمئن بودم خودشه. کوچه امیر اینا یه کوچه دراز بود که منتهی می شد به دریا. اول پاهام رو تند کردم و بعدش تقریبا دویدم ولی با این همه باز هم به امیر که با همون بی خیالی همیشگیش آهسته راه می رفت نرسیدم. انگار هرچه بیشتر میدویدم اونم فاصله اش با من بیشتر می شد. اونقدر فاصلش زیاد شده بود که وقتی به دریا رسیدم دیگه حتی سایه اش رو هم نمی دیدم.
با خودم گفتم حتما اشتباه کردم یا توهم زدم. واسه همین کوچه رو سریع برگشتم تا برسم به خونشون و ببینم سر جاش هست یا نه.
پدر مادر امیر دم در بودن. داشتن کلی ساک و چمدون بار ماشینشون می کردن. پدر امیر از صدای نفس نفس من برگشت سمت من. اما من به جای اینکه اون رو نگاه کنم بالای ساختمون رو نگاه کردم و انگار امیر هیچوقت اونجا نبود. باورم نمی شد. بعد از شش سال حتما افتاده بود زمین ولی روی زمین هم چیزی نبود. وقتی پدر امیر رو نگاه کردم بدون اینکه منتظر بمونه تا من سئوالم رو بپرسم تو روم نگاه کرد و گفت: هفت صبح امروز امیر کلید میندازه و میاد تو خونه. یه چایی واسه خودش میریزه و تمام مدت به قیافه بهت زده پدر مادرش که باورشون نمی شد چی میبینن نگاه می کنه.
وقتی چاییش تموم میشه بغلشون می کنه و میره.
حجم شایعاتی که تو این شش سال در مورد امیر شنیده بودم اینقدر زیاد بود که دیگه به حرفهای پدرش هم با شک و تردید گوش دادم اما چشمهاش یه حالتی داشت که محال بود دروغ بگن. وقتی آخرین نگاه رو بعد از آخرین کلمه به هم انداختیم بدون خداحافظی سوار ماشین شد و خلاف جهت دریا روند. با اینکه ماشین خیلی تند نمی رفت ولی باد سردی تو کوچه پیچید.
پایان