در اثر درخشان کورت ونه گات، سلاخ خانه شماره پنج، یکی از ترالفامادورها که موجوداتی فرازمینی هستند در جواب بیلی پیلگرم که می پرسد چطور به اینجا آمدم؟ پاسخ می دهد من یک ترالفامادوری هستم و نحوه نگرش من به زمان مثل نحوه نگرش ما به پهنه ای از کوه های راکی است. تمامی زمان، تمامی زمان است. تغییر نمی کند. به اختصار یا تفسیر تن نمی دهد. زمان وجود دارد. همین. زمان را لحظه به لحظه نگاه کنید.
وضعیت شخصیت لوسی در فیلم آخر کافمن چیزی شبیه ترالفامادورهاست. او به هر کجای زمانِ زندگی جیک که بخواهد سرک می کشد. او وارد هزارتوی ذهن جیک می شود و زندگی او را لحظه به لحظه نگاه می کند. فرقی ندارد اتاق کودکی های جیک باشد یا مادر افتاده در بستر مرگ اش. او که در طول فیلم با نام های مختلفی صدا زده می شود( اضافه کنید نام هایی را که به موبایلش زنگ می زنند) انگار نماینده تمام زن هایی است که پیرمرد نظافتچی در زندگی حسرت بارش با آنها روبرو شده. همه زنانی که در سکانس بستنی فروشی که بی شباهت به سکانس معروف هشت و نیم فلینی هم نیست ظاهر می شوند. اما انگار آدمی در واپسین لحظات حیات تنها می تواند یک نفر را به یاد آورد. لوسی در دنیای جیک نقشی بیشتر از صرفاً یکی از زنان زندگی اش دارد.
لوسی مشغول تماشای یک زندگی به پایان رسیده است یا بهتر بگویم این جیک است که از چشمان لوسی به این زندگی نگاه می اندازد. لوسی در نیمه اول فیلم وقتی سوار بر ماشین به خانه پدری جیک می روند به اصرار او شعر طولانی ای را می خواند و هنگام خواندن سطرهای پایانی شعر رو به دوربین می گوید هر آن چیزی که می بینی استخوان است. پدر و مادر جیک، دخترهای بستنی فروش، حتی سگی که با چرخش مداوم بدنش انگار در لحظه ای از زمان گیر افتاده هم استخوان است. خلاصه کنم فیلم ضیافت استخوان هاست. نسخه بسط داده شده آخرین بارقه هاي هوشياري جیک پیش از مردن، و حالا او و لوسی جوری به جوانی و پیری پدر و مادرش نگاه می کنند که انگار به پهنه ی کوه های راکی.
حالا جیک در گمنامی کامل نظافتچی مدرسه ايست که رازی را تا ابد در خود دفن کرده. همان رازی که در سکانس موزیکال مدرسه، رقصنده هایی به جای جیک و لوسی اجرايش می کنند و پیرمرد نظافتچی با نغمه تبلیغ تلویزیونی بستنی فروشی که حجمي از خاطرات کودکی اش را حمل می کند به همراه خوکی که سالها پیش در خانه پدری توسط کرم ها خورده شده سلانه سلانه به پیشواز مرگ می رود. به سالن بزرگی که در آن به او نوبل می دهند و تمام آدمهای زندگی اش به سان استخوان هایی(گریم اغراق شده صورت هایشان) دور او جمع شده و تشویق اش می کنند. انگار به پایان رساندن زندگی به خودی خود دست آوردی است که آدمی را لایق دریافت نوبل می کند و حالا جیک باید برای همیشه روی تخت خوابی که گوشه سن برايش تدارک دیده شده به خواب رود یا به پایان برسد.